پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه نی نی دایناسور مهربان

اشتراک:
نی نی دایناسور مهربان کودک و نوزاد
ما در این مطلب برای شما کودکان عزیز داستان های کودکانه زیبا پیرامون نی نی دایناسور مهربان را به اشتراک خواهیم گذاشت

ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم برای کودکان داستان های زیبا
و آموزنده ای به اشتراک بگذاریم داستان های زیبا پیرامون دایناسورها
مانند سیوان نی نی دایناسور مهربان و قصه کودکانه دایناسور تنها را
برایتان به اشتراک خواهیم گذاشت

نی نی دایناسور مهربان

مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: «نی نی بابا.»

دایناسور کوچولو دوست داشت
مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد.بچه خرگوش به او گفته بود:
«نه، نه، من با تو بازی نمی کنم.من خیلی کوچولو هستم.یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر
پایت لگد می کنی.»

چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند.تازه آن ها به او گفته
بودند: «تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی.» آن وقت نی نی دایناسور دلش
تنگ شد.حوصله اش سر رفت و یواشکی گریه کرد.یک روز آفتابی که خورشید خانم موهای طلایی اش را روی دشت
پهن کرده بود، چند بچه خرگوش و سنجاب روی تپه ی سبز قایم موشک بازی می کردند.نی نی دایناسور هم
بازی آن ها را تماشا می کرد.یک دفعه سر و کله ی گرگ پیدا شد.

نی نی دایناسور مهرباننی نی دایناسور مهربان

چشمان گرگ از خوشحالی برقی زد.با خنده گفت: «به به، امروز چه غذاهایی چاق و تپلی گیرم آمده!» بعد زبان
درازش را دور دهانش چرخاند.حیوان های کوچولو با دیدن گرگ جیغ کشیدند.قلبشان مثل یک گنجشک تند تند می زد.هر چه
فرار می کردند گرگ به آن ها نزدیک می شد.

یک دفعه یکی از بچه خرگوش ها گفت: «برویم پشت نی نی دایناسور، بعد همه دویدند و پشت نی نی
دایناسور قایم شدند.

قصه نی نی دایناسور مهربان

گرگ به نی نی دایناسور رسید، نفس نفس می زد و زبانش در آمده بود.بچه خرگوش ها و سنجاب کوچولوها
روی پاهایشان می پریدند و گریه می کردند.دل نی نی دایناسور پر از غصّه شد.خودش را روی گرگ خم کرد
و گفت: «آن ها دوستان من هستند.هر چه زودتر از این جا برو.» دل گرگ لرزید.پیش خودش فکر کرد چه
بد شانسی آورده ام؛ اما به نی نی دایناسور گفت: «اگر نروم چه کار می کنی؟ نی نی دایناسور با
عصبانیّت گفت: «اگر نروی با دست های بزرگم تو را هل می دهم تا از روی تپه بیفتی.» گرگ نمی
خواست گرد و قلنبه شود، نمی خواست قل بخورد و از تپه بیفتد.

این بود که دمش را روی کولش گذاشت و فوری از آنجا رفت.بچه خرگوش ها و بچه سنجاب ها خوشحال
شدند.با صدای بلند خندیدند و دور نی نی دایناسور چرخیدند.

پدر و مادر نی نی دایناسور از آن دور، تپه را نگاه کردند و خوشحال شدند.چون حالا روی تپه ی
سبز، نی نی دایناسور آن ها با چند سنجاب و خرگوش مشغول بازی بودند.

بیشتر بدانید از داستان دایناسور تنها

سالهای خیلی دور در جایی پر از حیوانات مختلف ،داینا سوری زندگی می کرد
که هیچ دوستی نداشت.دایناسور داستان ما که اسمش سیوان بود تنهای
تنها در یک غار تاریک و بدون هیچ دوستی روز رو به شب می رسوند و هیچ
هدفی نداشت.

صبح ها که از خواب بلند می شد با بی حوصلگی چرخی در اطراف غارش
می زدو کمی علف می خورد تا از گرسنگی خلاص شود و دوباره به درون غار
بر می گشت و کمی با وسایل بازی اش که همه از سنگ بودند بازی می کرد
و شب هم برای سیر کردن شکمش به این طرف و آن طرف غار سری میزد
و دوباره به داخل غار بر می گشت و می خوابید.و این کار همیشه و هر روز تکرار می شد.

سیوان همیشه به اینکه دوستی خوب و مهربان داشته باشد فکر می کرد

و حتی از اندیشیدن به این موضوع حسابی ذوق زده می شد، ولی وقتی
به مشکلی که داشت فکر می کرد از ناراحتی چشمانش پر از اشک می شد
و گریه می کرد.حتی حیوانات دیگر هم نمی خواستند که با سیوان دوستی کنند چون از سنگ شدن می ترسیدند….

مشکل سیوان این بود که به هر چیزی دست می زد آن چیز به سنگ تبدیل می شد
و این موضوع باعث شده بود تا هیچ حیوانی با سیوان دوستی نکند، حتی دیگر همه او را فراموش کرده بودند و این سبب شده بود تا سیوان غمگین تر از همیشه بشود.

داستان دایناسورها

در جای دیگر این جنگل عجیب و غریب حیوانی دیگر وجود داشت که بسیار مهربان
و با گذشت بودهمه او را تیبانو صدا می کردند.تیبانو یک دایناسور پرنده بود و با پرواز کردن،
به همه جای جنگل سر می زد و از همه خبر می گرفت ،اگر حیوانی مریض می شد
به عیادتش می رفت و اگر کسی مشکل داشت به او کمک می کرد تا مشکلش
را حل کند، به همین خاطر همه ی حیوانات و دایناسور ها او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

یک روز که تیبانو در جنگل سر کشی می کرد،دید که چند بچه فیل روی پُلی چوبی
گرفتار شده اند .پل خراب و فرسوده بود به طوری که با هر لغزش فیل ها تکه ای
از پل به داخل رود خانه پرتاب می شد.رود خانه ای خروشان که هیچ حیوانی
نمی توانست از آن جان سالم به در ببرد.فیل ها ترسیده بودند و نمی توانستد
از جای خود تکان بخورند، وقتی تیبانو را در حال پرواز کردن دیدند خوشحال شدند
و از او تقاضای کمک کردند.تیبانو به کنار پل رفت ولی کاری از دست او نیز بر
نمی آمد چون فیل ها با اینکه بچه بودند ولی سنگین تر ازآن بودند که او بخواهد آنها را با پرواز کردن نجات بدهد .

نی نی دایناسور مهرباننی نی دایناسور مهربان

وقتی مادر فیل ها به کنار پل رسید بسیار نگران بود وبه تیبانو گفت:من نمی دانم
چه کار باید بکنم فقط از تو خواهش میکنم که بچه های مرا نجات بدهی، با گفتن
این جمله به گریه افتاد و به کناری رفت تا بچه هایش اشک های اورا نبینند.
تیبانو از اینکه کاری از دستش بر نمی آمد کلافه شده بود تا اینکه فکری به نظرش
رسید.بله درست است این مشکل را فقط یک حیوان می توانست حل کند
و آن حیوان سیوان بود.تیبانو بدون معطلی به سراغ سیوان رفت.

داستان نی نی دایناسور مهربان

در آن طرف جنگل سیوان در غارش مشغول بازی با اسباب بازی های سنگی اش بود.

دلش گرفته بود.تیبانو جلوی غار فرود آمد.سیوان تعجب کرده بود چون حتی یادش
نمی آمد که آخرین بار کِی حیوانی را دیده بود.تیبانو وارد غار شد سیوان از تعجب،
بهت زده شده بود و نمی دانست چه باید بگوید.قبل از این که سیوان حرفی بزند
، تیبانو گفت:می دانم در این مدت تو را فراموش کرده بودیم ولی الان به کمک
تو خیلی احتیاج داریم خواهش می کنم به ما کمک کن. سیوان کمی به
خودش مسلط شد و گفت:تو که مشکل من را می دانی من به هر چیزی
که دست می زنم آن چیز تبدیل به سنگ می شود.

تیبانو با ناراحتی گفت:
ما اکنون دقیقا به این مشکل تو احتیاج داریم لطفا با من بیا تا در راه همه چیز را برای تو توضیح بدهم.

داستان سیوان

سیوان با تمام سوالهایی که در ذهنش بود به دنبال تیبانو به راه افتاد و تیبانو نیز همه چیز را تمام و کمال برای سیوان شرح داد.وقتی به کنار پل رسیدند تمام حیوانات جنگل و همه ی دایناسورها آن جا جمع شده بودند واز دیدن سیوان خیلی تعجب کردند.تیبانو سیوان را به نزدیکی پل هدایت کرد و از او خواست تا به پل دست بزند، و سیوان هم بدون معطلی این کار را انجام داد. ناگهان در مدت زمان کوتاهی پل تبدیل به سنگ شد و دیگر از آن پل چوبی فرسوده خبری نبود.

سیوان که دیگر کارش را انجام داده بود به کناری رفت و منتظر ماند تا بچه فیل ها از پل عبور کنند و به نزد مادرشان بر گردند. فیل ها به آغوش مادرشان رفتند و حیوان های جنگل با نگاهی تحسین بر انگیز به سیوان نگاه می کردند، ولی باز جرآت این که به او نزدیک شوند را نداشتند. سیوان این نگاه مهربان حیوانات را دوست داشت و آنها را درک می کرد .به همین خاطرآرام آرام از آنها دور شد و از اینکه توانسته بود برای حیوانات جنگل کار مفیدی انجام بدهد خوش حال بود .سیوان آرزو کرد که ای کاش مثل بقیه ی حیوانات شود و بتواند با آنها دوستی کند و دیگر تنها نباشد.

تبیان / فیروز

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس