جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه چشمه سحرآمیز

اشتراک:
داستان چشمه سحرآمیز کودک و نوزاد
بهتر است برای کودکان داستان های زیبای کودکانه بخوانید تا کودک با آن داستان بتواند ارتباط درستی بگیرد ما در این مطلب داستان چشمه سحرآمیز را آماده کرده ایم

داستان ها می توانند تاثیر مستقیمی بر روی تخیل افراد بگذارند و
کودک را به تصمیم گیری و چالش بکشاند
ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم این بار داستان چشمه سحرآمیز و
قصه سه ماهی را برای کودکان عزیز به اشتراک بگذاریم

داستان چشمه سحرآمیز

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد.یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود
که به چشمه ای سحر آمیز رسید.

خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از
این چشمه آب ننوش.هر که از این آب بنوشد کوچک می شود.

اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید.خرگوش به اندازه ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا دوباره
مثل قبل شوم.

داستان چشمه سحرآمیزداستان چشمه سحرآمیز

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت : توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی.خرگوش و
زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم ؟

زنبور گفت : تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته
شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد ؟

متن داستان چشمه سحرآمیز

خرگوش نشست و فکر کرد.ناگهان فریاد
زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

با گفتن این حرف خرگوش ، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آنها داخل یک
راهرو شدند ولی اتنهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد ولی دنبال جاندار می گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم
تفنگ است.

با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد.زنبور به خرگوش گفت :
تو باید به درون غار بروی.خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه ای دید که شبیه چشمه جادویی
بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی.خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی
خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی ؟

خرگوش گفت: بله.من باید به تو اعتماد می کردم و چون مرا
آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می نوشیدم.

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم.آری
راز چشمه اعتماد بود.

بیشتر بدانید از قصه سه ماهی

در آبگیر کوچکی ، سه ماهی زندگی می کردند . ماهی سبز ، زرنگ و باهوش بود ، ماهی نارنجی ،
هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، کودن و کم عقل بود. یک روز دو ماهیگیر از کنار آبگیر عبور
کردند و قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند تا ماهیها را بگیرند. سه ماهی حرف های ماهیگیران
را شنیدند. ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود بدون اینکه وقت را از دست بدهد از راه
باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد ، فرار کرد.فردا ماهیگیران رسیدند و راه
آبگیر را بستند.

داستان چشمه سحرآمیزقصه سه ماهی

ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شد ، پیش خودش گفت ، اگر زودتر
فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم . پس خودش را به مردن زد و
روی سطح آب آمد. یکی از ماهیگیران که فکر کرد این ماهی مرده است ، او را از داخل
آبگیر گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد ، و ماهی از این فرصت استفاده کرد و فرار کرد.
ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرد ، آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.

تبیان / آرگا

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس