قصه کودکانه چشمه سحرآمیز
داستان ها می توانند تاثیر مستقیمی بر روی تخیل افراد بگذارند و
کودک را به تصمیم گیری و چالش بکشاند
ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم این بار داستان چشمه سحرآمیز و
قصه سه ماهی را برای کودکان عزیز به اشتراک بگذاریم
داستان چشمه سحرآمیز
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد.یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود
که به چشمه ای سحر آمیز رسید.
خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از
این چشمه آب ننوش.هر که از این آب بنوشد کوچک می شود.
اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید.خرگوش به اندازه ی یک مورچه، کوچک شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا دوباره
مثل قبل شوم.
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.
خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟
زنبورگفت : توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی.خرگوش و
زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم ؟
زنبور گفت : تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته
شده پیدا کنی.
خرگوش شروع به خواندن معما کرد.
معمای اول این بود: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد ؟
متن داستان چشمه سحرآمیز
خرگوش نشست و فکر کرد.ناگهان فریاد
زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.
با گفتن این حرف خرگوش ، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آنها داخل یک
راهرو شدند ولی اتنهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.
معما این بود: آن چیست که جان ندارد ولی دنبال جاندار می گردد؟
خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم
تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد.زنبور به خرگوش گفت :
تو باید به درون غار بروی.خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه ای دید که شبیه چشمه جادویی
بود.
زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی.خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی
خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی ؟
خرگوش گفت: بله.من باید به تو اعتماد می کردم و چون مرا
آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می نوشیدم.
من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم.آری
راز چشمه اعتماد بود.
بیشتر بدانید از قصه سه ماهی
در آبگیر کوچکی ، سه ماهی زندگی می کردند . ماهی سبز ، زرنگ و باهوش بود ، ماهی نارنجی ،
هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، کودن و کم عقل بود. یک روز دو ماهیگیر از کنار آبگیر عبور
کردند و قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند تا ماهیها را بگیرند. سه ماهی حرف های ماهیگیران
را شنیدند. ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود بدون اینکه وقت را از دست بدهد از راه
باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد ، فرار کرد.فردا ماهیگیران رسیدند و راه
آبگیر را بستند.
ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شد ، پیش خودش گفت ، اگر زودتر
فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم . پس خودش را به مردن زد و
روی سطح آب آمد. یکی از ماهیگیران که فکر کرد این ماهی مرده است ، او را از داخل
آبگیر گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد ، و ماهی از این فرصت استفاده کرد و فرار کرد.
ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرد ، آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.
تبیان / آرگا