پنج شنبه, ۳۰ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه کپلی در جنگل اسرارآمیز

اشتراک:
قصه کودکانه کپلی کودک و نوزاد
ما در این مطلب برای شما عزیزان قصه کودکانه کپلی را آماده کرده ایم

اگر به دنبال یک داستان زیبا و آموزنده برای کودکانتان هستید
ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم قصه کودکانه کپلی و قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مقایسه کردن
را برای بچه های باهوش به اشتراک بگذاریم تا انتهای این مطلب همراه ما باشید

قصه کودکانه کپلی

در سرزمینی دور، جنگلی سرسبز و زیبا، اما اسرارآمیز، به اسم جنگل عجیب وجود داشت.در
انتهای جنگل عجیب، کلبه‌ای زیبا بود که کپلی‌، در آن زندگی می‌کرد.با این‌که جنگل عجیب، خیلی ترسناک بود، اما
کپلی‌، به‌راحتی، آن‌جا زندگی می‌کرد و هر شب، بدون ترس و دلهره، در جنگل قدم می‌زد و برای حیوانات کوچک
غذا می‌برد.با درختان حرف می‌زد و برای قارچ‌ها و بوته‌های تمشک آواز می‌خواند.

یک شب که کپلی‌ به جنگل رفته و گرم صحبت با درختان شده بود، از درون تاریکی، گرگ ژنرال آمد
بیرون.کپلی‌، تا به حال، او را ندیده بود، اما چون در این جنگل، همه چیز عجیب بود، تعجب نکرد و
با مهربانی، به او سلام کرد.

گرگ ژنرال تعجب کرد و از او پرسید که چرا برایش عجیب نبود؛ چون حتی درختان هم با دیدن او،
کنار رفتند و تعجب کردند.کپلی‌ خندید و گفت: «چون همه چیز در این جنگل، مثل اسم خودش، عجیب است،
نباید از چیزی تعجب کرد.من، هر شب، در این جنگل قدم می‌زنم.راستی، شام خوردی؟ من، امشب، خوراکی‌های زیاد و خوش‌مزه‌ای
آورده‌ام.»

آن شب، گرگ ژنرال و کپلی‌، در کنار هم، شام خوش‌مزه‌ای را خوردند و جنگل عجیب، تا صبح، در
سکوت، خوابید.

قصه کودکانه کپلیقصه کودکانه کپلی

بیشتر بدانید از قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مقایسه کردن

قصه دختر کوچولو: یک روز دختری به جنگل رفت. او رفت و رفت تا به یک فیل رسید.
فیل از او پرسید: ” تو کی هستی؟” دختر جواب داد: ” من یک دخترم.” فیل گفت: ”
تو یک دختری؟ اما به نظر من خیلی خیلی کوچیکی!” دختر گفت:” باشد. من دختر
کوچکی هستم.” بعد، از فیل خداحافظی کرد. رفت و رفت. به موشی رسید. به او
سلام کرد. موش از او پرسید: ” تو کی هستی؟” دختر گفت: ” من دختر کوچکی هستم.”
موش گفت:” نه! تو خیلی بزرگی!” دختر گفت: ” باشد. من دختر کوچک بزرگی هستم.”

مقایسه نکردن
بعد از موش خداحافظی کرد. رفت و رفت. به زرافه ای رسید. به او سلام کرد. زرافه از او پرسید: ” تو کی هستی؟”
او گفت: ” من دختر کوچک بزرگی هستم.” زرافه سرش را پایین آورد. نگاهی به او کرد و گفت:
” اما تو خیلی کوتاهی!” دختر گفت: ” باشد من دختر کوچک بزرگ کوتاهی هستم.” بعد از
زرافه خداحافظی کرد. رفت و رفت. به یک جوجه تیغی رسید. جوجه تیغی کوچولو و گرد و پر از تیغ بود. به او سلام کرد.

جوجه تیغی از او پرسید: ” تو کی هستی؟” دخترک جواب داد: ” من دختر کوچک بزرگ
کوتاهی هستم.”جوجه تیغی گفت: ” نه! تو خیلی هم بلندی!” دخترک گفت: ” باشد.
من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلندی هستم.” بعد از جوجه تیغی خداحافظی کرد. رفت و رفت. به ماری رسید. به او سلام کرد. مار پرسید: ” تو کی هستی؟”

قصه کودکانه کپلی داستان کودکانه

دخترک جواب داد : ” من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلندی هستم.” مار گفت: ” اما تو خیلی
چاقی!” دخترک گفت :” باشد. من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلند چاقی هستم.” بعد از مار
خداحافظی کرد. رفت و رفت. به خرسی رسید به او سلام کرد. خرس پرسید: ” تو کی هستی؟”
دخترک جواب داد : ” من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلند چاقی هستم.” خرس گفت:” نه! تو خیلی هم لاغری!” دختر گفت: ” باشد. من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلند چاق لاغری هستم.”

بعد از خرس خداحافظی کرد. رفت و رفت. به پرنده ای رسید. به او سلام کرد. پرنده پرسید
:” تو کی هستی؟” دخترک جواب داد: ” من دختر کوچک بزرگ بلند چاق لاغری هستم
.” پرنده گفت: ” اما من فکر می کنم تو خیلی تنبلی! تا تو از زیر شش تا درخت گذشتی
من سه روز دور دور جنگل پرواز کردم.” البته پرنده شوخی می کرد. پیش از آن که دخترک
به او سلام کند، فقط یک دور دور جنگل پرواز کرده بود. دخترک گفت: ” باشد. من دختر
کوچک بزرگ کوتاه بلند چاق لاغر تنبلی هستم.” بعد از پرنده خداحافظی کرد. رفت و رفت. به لاک پشتی رسید. به او سلام کرد.

قصه کودکانه کپلیقصه کودکانه کپلی

لاک پشت خیلی آهسته راه می رفت. ولی باز هم خسته شده بود. نفس عمیقی می زد.
لاک پشت پرسید: ” تو کی هستی؟” دخترک گفت: ” من دختر کوچک بزرگ کوتاه بلند چاق
لاغر تنبلی هستم. حالا دیگر می دانم که تو چه می خواهی بگویی، تو می خواهی بگویی
: تو خیلی زرنگی!” لاک پشت گفت : ” نه، کی گفت که من می خواهم بگویم که تو خیلی زرنگی؟”

دخترک گفت: ” تو نمی خواهی بگویی که من خیلی زرنگم؟ باشد. ولی به من بگو که
چرا حیوان های جنگل این همه چیزهای جورواجور به من می گویند؟ فیل می گوید که
من کوچکم. موش می گوید که من بزرگم. زرافه می گوید که من کوتاهم. جوجه تیغی
می گوید که من بلندم. مار می گوید که من چاقم. خرس می گوید که من لاغرم. پرنده می گوید که من تنبلم.”

داستان زیبای کودکانه

لاک پشت گفت: ” می دانی؟ آنها همه چیز را با خودشان اندازه می گیرند. آن که
بزرگ است به تو می گوید که تو کوچکی. آن که کوچک است به تو می گوید که
تو بزرگی. آن که بلند است به تو می گوید که تو کوتاهی. آن که لاغر است به تو
می گوید که تو چاقی. آن که چاق است به تو می گوید که تو لاغری. آنها همه چیز را با خودشان اندازه می گیرند.

مثلا ببین، همه این حیوان ها به من می گویند: تو خیلی تنبلی، تو خیلی آهسته
راه می روی. ولی می دانی؟ من صد سال دارم. پدربزرگم هفتصد و هفتاد سال دارد.
وقتی که من با او بیرون می روم، او به من می گوید: بچه، چرا این قدر تند راه می روی؟
تو خیلی زرنگی! بله، آنها همه چیز را با خودشان اندازه می گیرند. ولی من فهمیده ام
که خودم بهترین حیوان دنیا نیستم و دیگر هیچ حیوانی جز یک لاک پشت را به خودم اندازه نمی گیرم.”

آن وقت دخترک خوش و خندان از جنگل بیرون رفت. او تازه فهمید که فقط خودش است.
او می خواست به پدر و مادرش بگوید: ” من خودم هستم و قرار نیست خودم را با کسی مقایسه کنم.”

نی نی داری / سرسره

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس