پنج شنبه, ۶ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

داستان کودکانه: ماهی رنگین کمان و دوستانش

اشتراک:
داستان ماهی رنگین کمان و دوستانش کودک و نوزاد
ما در این مطلب دو داستان زیبای کودکانه را در مورد ماهی ها را برایتان آماده کرده ایم

برای کودکانتان زیاد کتاب بخوانید مخصوصا کتاب هایی ذهن آنان را به چالش و تصمیم گیری وا دارد. ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم، داستان های کودکانه و داستان ماهی رنگین کمان و دوستانش و همچنین ماهی کوچولو و رودخانه قلقلکی را به اشتراک بگذاریم.

داستان ماهی رنگین کمان و دوستانش

او و خانواده اش تازه از آب های غربی به این جا آمده اند.» ماهی پفی در حالی که باله
هایش را تکان می داد، گفت: « من هم قبلاً آن جا زندگی کرده ام.»

خانم هشت پا گفت: «
چه خوب! من تا به حال آنجا را ندیده ام و خیلی دوست دارم درباره اش بیشتر بدانم.ماهی پفی ممکن
است برای ما تعریف کنی؟»

ماهی پفی گفت: « آنجا خیلی عجیب و غریب است.رنگ آب ارغوانی و پر از
گیاهان خیلی بزرگی است که تا سطح آب رشد کرده اند.سنگ های خیلی بزرگی هم دارد.»

خانم هشت پا گفت:
« چه جالب! به به! دوست تازه مان هم آمد.سپس فرشته را نزدیک خود آورد و گفت: « بچه ها
این فرشته است.» فرشته به همه سلام کرد.

خانم هشت پا به او گفت: « فرشته جان اگر ممکن است از جایی که آمدی، بیشتر برای بچه ها
بگو.»

فرشته گفت: « جایی که من بودم با این جا خیلی فرق ندارد، به جز اینکه آب های آن
جا سبز رنگ و رویایی است.خیلی هم شفاف و تمیز.»

ماهی رنگین کمان به فرشته گفت: « ولی من فکر
می کردم آب آن جا ارغوانی است! »

فرشته گفت: « نه اینطور نیست.» در همین لحظه همه ماهی ها
با ناراحتی به ماهی پفی برگشتند.ماهی پفی فریاد زد: « منظورم این بود که وقتی خورشید در آن جا غروب
می کند، آب ارغوانی می شود.»

داستان ماهی رنگین کمان و دوستانشداستان ماهی رنگین کمان و دوستانش
داستان ماهی رنگین کمان و دوستانش

خانم هشت پا با مهربانی به ماهی پفی گفت: « عیبی ندارد.من هم مثل
تو، داستان های عجیب را دوست دارم.»

بعد از ناهار همه ماهی ها به طرف کشتی غرق شده رفتند تا
در کنار بازی کنند.زردک به ماهی پفی گفت: « برای فرشته تعریف کن که کشتی چه جوری غرق شده.» همه
ماهی ها دور ماهی پفی جمع شدند و یک صدا با هم گفتند: « زود باش! تعریف کن.»

ماهی پفی
گفت: « شبی تاریک و طوفانی بود.کشتی بار سنگینی را با خودش می برد.برای ادامه مسیر، ناخدا می بایست از
بار آن کم کند، پس فرمان داد…
»

ناگهان فرشته با هیجان گفت: « بارهای روی عرشه را به دریا بیندازید!» بعد با خجالت رو به ماهی
پفی کرد: « معذرت می خواهم که حرفت را قطع کردم.آخر من اینجای داستان را دوست دارم.» ماهی رنگین کمان
در حالی که تعجب کرده بود از فرشته پرسید: « یعنی تو هم این داستان را شنیده ای؟ »

فرشته
گفت: « بله، این داستان معروفی در مورد کشتی غرق شده ای است که به صخره های پروانه در دوردست
برخورد کرده است.» زردک از ماهی پفی پرسید: « ولی تو گفته بودی که این داستان همین جا اتفاق افتاده

مروارید گفت: « اما اینجا که صخره ندارد، پس حرف فرشته درست است.»

دم تیغی گفت: « به نظر
من هم همین طور است.» ماهی رنگین کمان از ماهی پفی پرسید: « راستش را بگو، آیا داستان خیالی برای
ما تعریف کرده ای؟»

متن داستان ماهی رنگین کمان و دوستانش

در همین لحظه زنگ کلاس زده شد و ماهی پفی، خوشحال، زودتراز همه و با عجله
به طرف کلاس شنا کرد.خانم هشت پا در کلاس بعداز ظهر گفت: « بچه های من! درس امروز در مورد
سرزمین صدف هاست.تا حالا کسی از شما به این سرزمین زیبا و جالب رفته؟»فرشته گفت: « بله، من رفتم.»

ماهی
پفی گفت: « من هم همینطور!»

خانم هشت پا گفت: « عالیه! خب من می خواهم در مورد آن
جا بیشتر بدانم.فرشته تو اول بگو.»

فرشته گفت: « در آن جا به هر طرف که نگاه می کنی پر
از صدف است.اگر حتی یک شن خیلی ریز داخل صدف بیفتد، بعد از مدتی به مروارید زیبایی تبدیل می شود.اما
پیدا کردن مروارید خیلی سخت است.من حتی یک دانه هم پیدا نکردم.»

ماهی پفی زود گفت: « اما من یکی
پیدا کرده ام!»

ماهی رنگین کمان با شیطنت گفت: « شاید هم یک دروغ بزرگ بوده!» همه ماهی ها مطمئن
بودند که ماهی پفی مرواریدی پیدا نکرده و هیچ وقت به سرزمین صدف ها نرفته است(dot) ماهی پفی با ناراحتی
فریاد زد: « ملی من واقعاً به آن جا رفته ام.»

در همین لحظه خانم هشت پا با مهربانی گفت:
« بچه ها بس کنید.وقتی ماهی پفی می گوید به آن جا رفته ام، پس حتماً رفته است.»

بعد خانم
هشت پا از شاگردانش خواست تا هر کس مرواریدی دارد، فردا آن را به کلاس بیاورد.

فردای آن روز ماهی پفی گفت: « خانم معلم، من یک مروارید آورده ام.»

داستان ماهی رنگین کمان و دوستانش

هیچ کدام از ماهی ها حرف
او را باور نکردند.اما وقتی ماهی پفی مروارید را جلوی چشم آن ها گرفت، همه گفتند: « وای چه قدر
می درخشد(

« خیلی هم بزرگ است»

« تو واقعاً یک مروارید پیدا کرده ای.»

فرشته هم به ماهی
پفی گفت: « این زیباترین مرواریدی است که تا به حال دیده ام! تو تنها ماهی هستی که بیش از
اندازه از چیزی تعریف می کنی!»

ماهی پفی خندید و گفت: « بله همین طور است.»

فرشته گفت: « من
کتاب جالبی درباره داستان های دریایی دارم که می توانیم با هم بخوانیم.»

ماهی پفی گفت: « همان کتابی که
در آن، داستان کشتی غرق شده آمده؟ من آن را میلیون ها بار خوانده ام! اما با این حال دوست
دارم با تو دوباره آن را بخوانم.»

بیشتر بدانید از داستان کوتاه کودکانه، ماهی کوچولو و رودخانه قلقلکی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.

به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.

ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:”از من دور شو.”

ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.

داستان ماهی رنگین کمان و دوستانشداستان ماهی رنگین کمان و دوستانش

داستان کوتاه کودکانه

بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.

کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.

رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.

صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.

رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود.

اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد.

حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.

فصلنامه کودک بشری / نی نی بان

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس