جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

داستان و اشعار کودکانه درباره عید مبعث

اشتراک:
شعر عید مبعث کودک و نوزاد
داستان و اشعار کودکانه درباره ی پیامبر (ص) و عید مبعث برای کودکانه رده سنی مهدکودک تا دبستان را در این پست بخوانید..

داستان بعث پیامبر(ص) و شعر عید مبعث برای کودکان در ادامه بخوانید..

شعر عید مبعث برای کودکان

نور آسمان آمده زمین
خشم و کینه را برده آن امین

شهر مکه شد پاک و با صفا
چونکه آمده رحمت خدا

بوده آن نبی پاک پاک پاک
مثل یک گلی در میان خاک

بوده در دلش عشق ایزدی
بوده یاورش مرتضی علی

دین او همان دین رحمت است
دین کامل و دین آخر است

آیه اش قرآن دین او اسلام
بر محمد و آل او سلام

داستان بعث پیامبر برای کودکان

محمد امین (ص) قبل از شب ۲۷ رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و نیاز با آفریننده جهان می پرداخت و در عالم خواب رویاهایی می دید راستین و برابر با عالم واقع .
روح بزرگش برای پذیرش وحی – کم کم – آماده می شد . درآن شب بزرگ جبرئیل فرشته وحی مامور شد آیاتی از قرآن را بر محمد (ص) بخواند و او را به مقام پیامبری مفتخر سازد .
سن محمد (ص) در این هنگام چهل سال بود . در سکوت و تنهایی و توجه خاص به خالق یگانه جهان جبرئیل از محمد (ص) خواست این آیات را بخواند :

” اقرأ باسم ربک الذی خلق . خلق الانسان من علق . اقرأ وربک الاکرم . الذی علم بالقلم . علم الانسان ما لم یعلم ” .

یعنی : بخوان به نام پروردگارت که آفرید . او انسان را از خون بسته آفرید . بخوان به نام پروردگارت که گرامی تر و بزرگتر است . خدایی که نوشتن با قلم را به بندگان آموخت . به انسان آموخت آنچه را که نمی دانست .

محمد (ص) از آنجا که امی و درس ناخوانده بود گفت : من توانایی خواندن ندارم . فرشته او را سخت فشرد و از او خواست که ” لوح ” را بخواند . اما همان جواب را شنید، در دفعه سوم محمد (ص) احساس کرد می تواند ” لوحی ” را که در دست جبرئیل است بخواند .

شعر عید مبعثشعر عید مبعث

این آیات سرآغاز ماموریت بسیار توان فرسا و مشکلش بود . جبرئیل ماموریت خود را انجام داد و محمد (ص) نیز از کوه حرا پایین آمد و به سوی خانه خدیجه رفت .

سرگذشت خود را برای همسر مهربانش باز گفت . خدیجه دانست که ماموریت بزرگ حضرت محمد (ص) آغاز شده است . او را دلداری و دلگرمی داد و گفت :

” بدون شک خدای مهربان بر تو بد روا نمی دارد زیرا تو نسبت به خانواده و بستگانت مهربان هستی و به بینوایان کمک می کنی و ستمدیدگان را یاری می نمایی ”

سپس محمد (ص) گفت : ” مرا بپوشان ” خدیجه او را پوشاند . محمد (ص) اندکی به خواب رفت . خدیجه نزد ” ورقه بن نوفل ” عمو زاده اش که از دانایان عرب بود رفت ، و سرگذشت محمد (ص) را به او گفت.
ورقه در جواب دختر عموی خود چنین گفت : آنچه برای محمد (ص) پیش آمده است آغاز پیغمبری است و ” ناموس بزرگ ” رسالت بر او فرود می آید . خدیجه با دلگرمی به خانه برگشت

شعر کوتاه کودکانه درباره پیامبر اسلام، حضرت محمد (ص)

گوشه غار حرا

هست مشغول نماز

می شود درهای عرش

سوی او آهسته باز

غار را پر می کند

ناگهان فرمان وحی

با طراوت می شود

قلبش از باران وحی

باز می گردد به شهر

بر لبش پیغام دوست

می رود تا پر کند

شهر را از نام دوست

کودک سیتی , کوکا ,ترانه های کودکانه

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس