جمعه, ۳۱ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه لاکی و فیلی

اشتراک:
قصه لاکی و فیلی کودک و نوزاد
ما در این مطلب قصه لاکی و فیلی را برایتان به اشتراک گذاشته ایم

ما در این مطلب از پرشینوی دو داستان بسیار زیبا
برای بچه های باهوش آماده کرده ایم داستان های زیبا از دنیای کودکانه
حیوانات با ما همراه باشید تا قصه لاکی و فیلی و قصه تولد لاک پشت ها را
برایتان به اشتراک بگذاریم

قصه لاکی و فیلی

لاک پشت کوچولو تا صدا را شنید، ترسید و و سرش را توی لاکش برد؛ ولی یادش رفت که دست
ها و پاهای کوچولو موچولش را قایم کند.

فیل کوچولو نزدیک و نزدیک تر شد.تا لاک پشت را دید، آهسته جلو آمد و با خرطومش دُم و پاهای
لاک پشت را قلقلک داد.

لاک پشت ترسید و خودش را روی شن ها نرم به جلو کشید.فیل کوچولو رفت توی رودخانه.

لک لک تا فیل کوچولو را دید، از آب بیرون آمد و به طرف لاک پشت پرواز کرد.آب رودخانه بالا
و بالاتر آمد و لاک پشت کوچولو را با خودش برد.کمی بعد او را رها کرد.لاک پشت به پشت افتاد.هر
چه دست و پا زد، غصّه خورد و مامانش را صدا زد.لک لک هر کاری کرد نتوانست لاک پشت را
تکان بدهد.لاک پشت هم هرچه دست و پا زد، حرکت نکرد که نکرد.

قصه لاکی و فیلی

فیل کوچولو که داشت از رودخانه آب می خورد، لاک پشت را دید.گوش های بزرگش را تکان تان داد.آب های
خرطومش را خالی کرد.خرطومش را کج کرد و لاک پشت را به جلو هل داد.لاک پشت چند بار دست و
پا زد، چرخید و چرخید و به شکم روی شن ها افتاد.لاک پشت خوش حال شد و شادی کرد.دیگر از
صدای تلاپ و تلوپ پای فیل کوچولو نمی ترسید.

قصه لاکی و فیلیقصه لاکی و فیلی

بیشتر بدانید از قصه ی تولد لاک پشت ها

سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک
پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد
داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش
آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را
برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که
سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید.

سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند.

بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود.

سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها
را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند.

قصه لاکی و فیلیقصه لاکی و فیلی

قصه بچه لاک پشت ها

بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی
خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر
بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند.. سارا و پدرش
قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند.

اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی
به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف
و آن طرف را نگاه  کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد.

سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد.

با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود.

قصه لاکی و فیلی

قصه ی تولد لاک پشت ها

در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها
به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها
را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها
از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که
تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند
و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند.

سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین
طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند
و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند.

تبیان / داستان کودکانه

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس