شنبه, ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه ماهی کوچولو

اشتراک:
قصه ماهی کوچولو کودک و نوزاد
ما در این مطلب دو داستان زیبای کودکانه پیرامون ماهی کوچولو را برایتان آمده کرده ایم

داستان پردازی برای کودکان می تواند بر روی قوه تخیل و خلاقیت آن ها تاثیرات مثبتی بگذارد
ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم برای شما قصه ماهی کوچولو و داستان ماهی کوچولوی تنها را
به اشتراک گذاریم. در ادامه همراه ما باشید

قصه ماهی کوچولو

یکی بود، یکی نبود.تازه بهار شده بود و تپّه ی بلند دهکده پر از علف های سبز و گل های
رنگارنگ بود.پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار
رو به همه می دادن.بالای تپه، خونه حسن بودحسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش می خواست بره بیرون و
روی سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست.چون مریض بود.

چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود.گل ها و
پرنده ها و ماهی های روی خونه دلشون براش تنگ شده بود.آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و
قبل از زمستون سال قبل همیشه باهاشون حرف می زد، مراقبوشون بود.به گل ها آب می داد به ماهی ها
نون می داد، براشون آواز می خوند، خلاصه تمام بهار و تابستون سال قبل حسن و گل ها و ماهی
ها با هم بازی کرده بودن و حسابی بهشون خوش گذشته بود.

قصه ماهی کوچولوقصه ماهی کوچولو

بعد از چند روز گل ها گفتن: آخه پس چرا حسن نمی یاد تا برامون آواز بخونه.ماهی ها گفتن: چرا
نمی یاد بهمون غذا بده و بازی کنه.ماهی ها یه فکر خوب کردن.به پروانه گفتن پرواز کن و از پنجره
اتاق برو تو و از حسن خبر بیار، پروانه هم سریع بال زد و رفت.هنوز چیزی نگذشته بود که برگشت
و گفت: حسن مریضه، سرما خورده، ولی مامانش براش یه سوپ خوشمزه درست کرده بود و داشت بهش می داد
که بخوره.

بهشم گفت که می تونه تا دو روز دیگه بره بیرون.دو روز گذشت و حسن که حسابی استراحت کرده بود،
حالا قوی و سالم دویید بیرون و به همه گفت سلام.بعد حسن و ماهی ها و گل ها با هم
شعر بهار رو خوندن و دوباره بازی و خوشحالی کردن.

بیشتر بدانید از داستان ماهی کوچولوی تنها

روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد. بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه تفاوت داشت و همیشه بهانه گیری می کرد و با بقیه قهر بود. یک روزی از این روزها بچه ماهی ها تصمیم گرفتند که ماهی کوچولو را به بازی راه ندهند تا شاید درس خوبی برایش شود.

در آن روز قبل از این که ماهی کوچولو بهانه گیری کند، دوستانش بهانه گرفتند و با او قهر کردند. ماهی کوچولو هم سرش را پایین انداخت و از بازی بیرون رفت. مدتی در گوشه ای نشست و به دوستانش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصله اش سر رفت و به سمت ساحل حرکت کرد.

نزدیک ساحل که شد قورباغه ای را دید که روی یک بلندی نشسته و گریه می کرد. از قورباغه پرسید: چرا گریه می کنی؟ چرا تنهایی؟ تو را هم دوستانت توی بازی راه ندادند؟

قورباغه گفت: من از بلندی می ترسم. همه پریدند توی آب ولی من نتوانستم. بنابراین آنها همه رفتند و من را تنها گذاشتند.

ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز، من کمکت می کنم تا بیایی توی آب. ولی به این شرط که من و تو دوستان خوبی برای همدیگر باشیم.

قصه ماهی کوچولوقصه ماهی کوچولو
داستان ماهی کوچولوی تنها

قورباغه گفت: باشه… ولی تو چطوری می خواهی به من کمک کنی؟

ماهی کوچولو رفت و از لاک پشت پیر خواهش کرد که به لب مرداب و زیر بلندی برود تا قورباغه پشت او سوار شود و به داخل آب بیاید. لاک پشت هم این کار را کرد و قورباغه داخل آب پرید. هر دو از لاک پشت تشکر کردند و به وسط مرداب رفتند و مدتی با هم شنا و بازی کردند.

قورباغه یک دفعه دوستانش را دید و آنقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود به داخل آب بیاید را فراموش کرد و به سمت قورباغه های دیگر دوید و رفت.

ماهی کوچولو در آن روز سراغ هر جانوری رفت، آن جانور بعد از مدتی او را رها کرد و به سراغ دوستان خودش رفت.

ماهی کوچولو تنها شده بود و در گوشه ای نشسته بود و به اطرافش نگاه می کرد.

در این هنگام چند تا اسب آبی را دید که با همدیگر شاد و خوشحال بازی می کردند و به یاد دوستانش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با همجنس خودش دوست باشد. منم باید بروم پیش دوستانم و قدر آنها را بدانم تا هیچ وقت تنها نباشم.

کودک بشری / kadbanoo

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس