سه شنبه, ۴ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه پولک طلا و نفس کشیدن قورقوری

اشتراک:
پولک طلا و نفس کشیدن قورقوری کودک و نوزاد
اگر به دنبال داستان زیبا و سر گرم کننده هستید با ما همراه باشید تا داستان پولک طلا و نفس کشیدن قورقوری را برایتان به اشتراک بگذاریم

داستان های زیبا پیرامون حیوانات را کودکان دوست دارند ما در این مطلب
سعی کرده ایم دو داستان زیبا ماهی کوچولو و داستان پولک طلا و نفس کشیدن قورقوری را
برای بچه های باهوش و کتاب خوان به اشتراک بگذاریم تا انتهای مطلب همراه ما باشید

پولک طلا و نفس کشیدن قورقوری

یکی بود یکی نبود.در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود
به اسم پولک طلا که همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد.او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن‌ها بازی
می‌کرد) یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با
تعجب رفت روی آب.

او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود.با تعجب از او پرسید: «اون‌جا چه کار
می‌کنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»
قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش.من بیرون آب هم می‌تونم نفس
بکشم.» پولک طلا با تعجب گفت: «مگه می‌شه؟ پس حتما دیگه نمی‌تونی بیای توی برکه.» پولک طلا ناراحت شد و
با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ می‌شه.آخه دیگه نمی‌تونیم با هم بازی کنیم.»

پولک طلا و نفس کشیدن قورقوریپولک طلا و نفس کشیدن قورقوری

قورقوری
گفت: «نه، این‌طوری نیست.من باز هم می‌تونم بیام توی برکه و بازی کنیم.امروز می‌خواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج
از برکه رو هم ببینم.این‌جا هم می‌تونم نفس بکشم، چون ما قورباغه‌ها، می‌تونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون
آب؛ یعنی دو جا زندگی می‌کنیم.» پولک طلا کمی فکر کرد و با خوش‌حالی به قورقوری گفت: «من این رو
نمی‌دونستم.ممنونم که به من گفتی.من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»

پولک طلا و قورقوری شروع کردند به
خندیدن.

بیشتر بدانید از داستان ماهی کوچولو

یکی بود، یکی نبود. تازه بهار شده بود و تپّه ی بلند دهکده پر از علف های
سبز و گل های رنگارنگ بود. پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار رو به همه می دادن.

بالای تپه، خونه حسن بود.

حسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش می خواست بره بیرون و روی
سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست. چون مریض بود. چند روز گذشت و حسن
هنوز بیرون نیومده بود. گل ها و پرنده ها و ماهی های روی خونه دلشون براش
تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون
سال قبل همیشه باهاشون حرف می زد، مراقبوشون بود. به گل ها آب می داد
به ماهی ها نون می داد، براشون آواز می خوند، خلاصه تمام بهار و تابستون
سال قبل حسن و گل ها و ماهی ها با هم بازی کرده بودن و حسابی بهشون خوش گذشته بود.

پولک طلا و نفس کشیدن قورقوریماهی کوچولو

عد از چند روز گل ها گفتن: آخه پس چرا حسن نمی یاد تا برامون آواز بخونه.
ماهی ها گفتن: چرا نمی یاد بهمون غذا بده و بازی کنه. ماهی ها یه فکر خوب کردن. به پروانه گفتن پرواز کن و از پنجره اتاق برو تو و از حسن خبر بیار، پروانه هم سریع بال زد و رفت. هنوز چیزی نگذشته بود که برگشت و گفت: حسن مریضه، سرما خورده، ولی مامانش براش یه سوپ خوشمزه درست کرده بود و داشت بهش می داد که بخوره.

بهشم گفت که می تونه تا دو روز دیگه بره بیرون. دو روز گذشت و حسن که حسابی استراحت کرده بود، حالا قوی و سالم دویید بیرون و به همه گفت سلام. بعد حسن و ماهی ها و گل ها با هم شعر بهار رو خوندن و دوباره بازی و خوشحالی کردن.

تبیان / کودک بشری-فرشته زارع رفیع

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس