جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه ی کودکانه روباه مریض و گنجشک زرنگ

اشتراک:
قصه روباه مریض و گنجشک زرنگ کودک و نوزاد
ما در این مطلب دو داستان زیبای کودکانه پیرامون روباه آماده کرده ایم تا انتهای مطلب همراه ما باشید

اگر دوست دارید داستان زیبای کودکانه برای کودک دلبندتان تعریف کنید ما در  این مطلب از پرشین وی قصد داریم ، قصه روباه مریض و گنجشک زرنگ و داستان زیبای قصه ی زیبای دُم قشنگ، روباه شکمو را برایتان به اشتراک گذاریم. تا انتهای این مطلب همراه ما باشید.

قصه روباه مریض و گنجشک زرنگ

روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا کند و بیاورد، اما چند
روزی بود که آقا روباه مکار دوباره سروکله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشک‌ها می‌پرید.

یک روز از این روزها که خانم گنجشکه می‌خواست دنبال غذا بره دید که روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته
و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌کند.با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره…
برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت کرد.

گنجشک‌های کوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشکه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه کند، ولی روباه مکار
که فکر می‌کرد از همه زرنگ‌تر و مکارتره، ۴چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یک فرصتی آنها را یه لقمه
چرب کند.

خانم گنجشکه فکری کرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمی‌گذارم بچه‌هایم را بخوری و با خودش گفت
حالا من چطوری خانه‌ و بچه‌هایم را تنها بگذارم و بروم…
همین طور که با خودش صحبت می‌کرد، ناگهان فکری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیک روباه و گفت: سلام
روباه عزیز.از این طرفا…

قصه روباه مریض و گنجشک زرنگقصه روباه مریض و گنجشک زرنگ

شعر قصه روباه مریض و گنجشک زرنگ

روباه گفت: سلام گنجشک مهربون، داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم یک سری به شماها بزنم.

گنجشک گفت: وای چقدر کار خوبی کردی.روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچه‌هایم غذا بیاورم، تو
می‌توانی از آنها مراقبت کنی تا من برگردم.

روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت می‌کنم.برو خیالت راحت باشه.

گنجشک گفت: روباه عزیز! برعکس صحبت‌هایی که درباره‌ات می‌کنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه می‌گم که تو با
وجود مریضی‌ات از بچه‌های من نگهداری کردی.

روباه گفت: چی؟ چی گفتی…
کدام مریضی؟

گنجشک گفت: آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده.من شنیدم در جنگل بیماری‌ای شیوع پیدا کرده که
کشنده است و اولین نشانه‌اش رنگ پریدگی است.

روباه با شنیدن این حرف گنجشک گوشه‌ای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفته‌ام، چه چیزی بخورم تا
خوب شوم؟

گنجشک گفت: تنها دارویش نوشیدن یک جرعه از آبی است که از قله کوه پس از آب شدن
برف‌ها بیاید.

روباه راهی شد به سمت کوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید که مرده است.گنجشک‌ها و دیگر حیوانات هم
از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند.

و گنجشک هم خوشحال بود از این‌که حیله‌گرتر از روباه است.

قصه روباه مریض و گنجشک زرنگقصه روباه مریض و گنجشک زرنگ

بیشتر بدانید از قصه ی زیبای دُم قشنگ، روباه شکمو

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود

روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت  و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چندتا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد.اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:

یه کبک خوردم یه تیهو
دویدم مثل آهو

دمم خیلی قشنگه
قشنگه رنگ وارنگه

لای لای لالا لالایی
همه میگن بلایی

همه میگن یه  روباه
روباه ناقلایی

لای لای لالا لالایی

داستان روباه شکمو

اون آواز می خوند و به طرف لونه اش می رفت که به  یک درخت بلوط  که داخل تنه ش  سوراخ بود رسید.بوی غذا از داخل تنه ی درخت به مشامش رسید. هیزم شکن هایی که همون  نزدیکی کار می کردند، ناهارشون را که نون و گوشت بود، داخل تنه ی درخت گذاشته بودند. دم قشنگ که روباه شکمویی بود، داخل تنه ی درخت رفت و هرچه غذا اونجا بود خورد،اون  قدر خورد و خورد تا شکمش باد کرد. وقتی خواست از تنه ی درخت خارج بشه، نتونست چون شکمش حسابی باد کرده و گنده شده بود و توی سوراخ گیر می کرد.

دم قشنگ شروع به گریه و زاری کرد. صدای ناله هاش به گوش دوستش زیرک رسید.زیرک، روباه زرنگ و دانایی بود.وقتی دید دم قشنگ توی تنه ی درخت گیر کرده، فکری کرد و گفت:« دوست شکموی من، کمی صبرکن تا غذات هضم بشه و شکمت کوچیک بشه، اونوقت می تونی از تنه ی درخت بیرون بیایی.آخه گذشت زمان بعضی از مشکلات  را حل می کنه.نگران نباش، فقط حوصله داشته باش.»

دم  قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد.اون چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون  بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند.

خوشبختانه شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت، دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون  روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست از شکم پرستی برداشت. آخه می ترسید بازم تو یه سوراخ گیرکنه و نتونه از اون بیرون بیاد!

قصه ی ما به  سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.

تبیان / بیتوته

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس