قصه ی کودکانه موش کور
اگر تمایل دارید داستان های کوتاه و زیبا را بشنوید ما در این مطلب از پرشین وی
قصد داریم برای شما عزیزان قصه ی کودکانه موش کور قصه ی کودکانه موش کور و
قصه آموزنده موش کور و جیرجیرک را برایتان به اشتراک بگذاریم در ادامه مطلب
همراه ما باشید
قصه ی کودکانه موش کور
موش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی نشسته بود.مادرش توی اتاق آمد و گفت : «بیا برویم غذا بخوریم.»
موش کور کوچولو گفت : «دلم میخواهد از لانه بیرون بروم.»
مادر با تعجب او را نگاه کرد : «بیرون
بروی؟ مثلاً کجا؟» موش کور کوچولو آهی کشید و آرام گفت : «من دلم میخواهد روی زمین راه بروم، گرمای
خورشید را احساس کنم، دلم میخواهد هرروز آسمان را نگاه کنم.
حرکت ابرها را ببینم.میخواهم بدانم گلها چه بویی دارند، دوست دارم صدای آب را بشنوم.» مادرپرسید : «این حرفها را
از کی شنیده ای؟»
موش کور کوچولو گفت : «دیروز کرم خاکی رادیدم.به من گفت که بالای این خاک همه
چیز زیبا تر است.»
مادرموش کور کوچولو کنارش آمد.دستش را روی سرش کشیدو گفت : «من هم، وقتی هم سن
وسال تو بودم این آرزوها را داشتم.ما موش کور هستیم.
چون چشمهای مان خوب نمیبیند اگر روی زمین راه برویم، ممکن است حیوانات دیگر به ما آسیب بزنند، پوستمان خیلی
نازک است و با کوچکترین ضربه ای صدمه میبینیم.»
متن قصه موش کور
موش کور کوچولو با ناراحتی سرش را پایین انداخت.مادراو را بوسید
و گفت: «البته الان آن قدر بزرگ شده ای که بتوانی جلوی سوراخ بروی و بیرون را نگاه کنی.»
موش
کور کوچولو خوشحال شد.فکری به ذهنش رسید ویک صندوق چه کوچولو برداشت.از راهی که مادر به او نشان داد، به
طرف بالا حرکت رفت.سرش را از سوراخ بیرون آورد.گل زیبایی را دید.
با خودش گفت: «با تعریفهای کرم خاکی فکر کنم این گل است.»
گل را چید، آن را بو کرد: «به
به! چه بوی خوبی.»
گل را داخل صندوقچه گذاشت.به اطراف نگاه کرد، بلند گفت: «ای آسمان! من میخواهم همیشه تورا
ببینم، اما لانهی مان زیر خاک است.میشود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟» آسمان گفت : «باشد.»
موش
کور کوچولو رو به خورشید گفت : «آهای خورشید، میشود یک تِکّه از نورهایت را به من بدهی؟ دلم میخواهد
در زیر زمین نورداشته باشم.»
قصه موش کور برای کودکان
خورشید گفت : «بله، البته!»
موش کور کوچولو صدایی شنید.پرسید : «این صدای چیست؟ »
– من رود هستم.
موش کور کوچولو گفت: «همیشه دوست داشتم صدایت را بشنوم، میشود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟ دلم
می خواهد هرروز صدای رود را بشنوم.» رود خندید و گفت: «باشد، قبول.»
موش کور کوچولو صندوقچهاش را باز کرد.یک
تِکّه رود، یک تِکّه نور، یک تِکّه آسمان توی صندوقچهاش گذاشت.
درش را بست وبا شادمانی به طرف پایین رفت.
دلش می خواست هر چه زودتر آن ها را به مادر و کرم خاکی نشان دهد.
بیشتر بدانید از داستان جیرجیرک و موش کور
جیر جیرک در فصل تابستان کار نمی کرد. او برای سرگرمی خود و حیوانات دیگر ساز
میزد و آواز می خواند. تابستان تمام شد. سه ماه پاییز هم گذشت و زمستان آمد.
جیرجیرک چیزی برای خوردن نداشت. برای این که او در تابستان فقط ساز زده بود
و آواز خوانده بود وغذایی برای فصل زمستان نگه نداشته بود. حتی خانه ای هم
برای این روزها درست نکرده بود. او نه خانه داشت نه غذا داشت و نه لباس
گرمی که بپوشد و سردش نشود. زمستان سرد شروع شد. جیرجیرک بی فکر
در جنگل تنها ماند. پیش سوسک شاخدار رفت و گفت: من خانه و خوراکی
ندارم. سردم است. گرسنه هستم. پولی هم ندارم. می توانم سه ماه در خانه تو بمانم؟
سوسک شاخدارعصبانی شد وداد زد: پول نداری آن وقت می خواهی سه ماه
زمستان را در خانه من بخوری و بخوابی؟ پس تابستان چه کار می کردی؟
چرا برای خودت خانه درست نکردی؟ غذا جمع نکردی؟ حالا می خواهی بدون دادن پول بیایی
خانه من؟ نخیر. اجازه نمی دهم. سوسک شاخدار جیرجیرک را از خانه اش بیرون کرد.
جیرجیرک پیش موش رفت. انبار خانهی موش پر ازغذا بود. جیرجیرک به موش گفت:
اجازه می دهی فصل زمستان در خانه تو زندگی کنم؟ پول ندارم. گرسنه ام. سردم
است. موش گفت: معذرت می خواهم. نمی توانم این کار را بکنم. لطفاً تشریف ببرید.
جیرجیرک دوباره به راه افتاد. سرما بیشتر می شد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت.
جیرجیرک پیش موش کور رفت. خانهی موش کور در زیر زمین بود. آنجا بخاری هم
داشت و نمی گذاشت سرمای بیرون بیاید تو. خانه موش کور گرم و راحت بود.
جیرجیرک با ترس و ناامید گفت: موش کورعزیزم! مهمان نمی خواهی؟
متن داستان جیجیرک و موش کور
موش کور با شنیدن صدای جیرجیرک فریاد زد و گفت: گفتی مهمان؟ بیا جلو تا
من بتوانم با دستم تو را لمس کنم. من کورهستم. جیرجیرک جلو رفت. موش
کور دست روی سر و صورت او کشید و گفت تو هستی جیرجیرک؟ چقدر خوشحالم.
جیرجیرک پرسید: آیا می توانم اینجا زندگی کنم؟ البته فقط برای فصل زمستان.
سازم هم همراهم است. موش کور با مهربانی گفت: البته. البته که می توانی.
جیرجیرک از خوشحالی نزدیک بود پردر بیاورد و پرواز کند.
موش کورگفت: حالا که سازت همراهت است آهنگی برای من بنواز. جیرجیرک
شروع به نواختن کرد. موش کور جایی را نمی دید به همین خاطر از صدای
موسیقی لذت می برد. جیرجیرک و موش کور باهم زندگی کردند.
آن ها غذاهای خوشمزه ای می پختند و می خوردند. بیرون هوا خیلی سرد بود
مثل قطب شمال بود. اما بخاری خانه آن ها همیشه روشن یود و خانه را گرم
می کرد. جیرجیرک برای موش کور روزنامهی جنگل را می خواند. آن ها در آن
خانهی گرم می خوردند و می خوابیدند و روزنامه می خواندند و موسیقی گوش می کردند. موش کور سر حال آمده بود.
آنها بعضی وقت ها لباس های تمیز می پوشیدند. جیرجیرک موهای موش کور را شانه می زد. آن وقت با یکدیگر در مهمانی شربت تمشک هسته بادام و عسل می خوردند. سپس نوبت بستنی می شد. بعد از آن، از میان برف و یخ کدوی یخ زده می آوردند روی آن شکر می ریختند و می خوردند. آن زمستان به موش کور و جیرجیرک خیلی خوش گذشت. شاید یکی از بهترین زمستان های آن ها بود موش کور و جیرجیرک هیچ وقت یکدیگر را فراموش نکردند. همهی حیوانات می دانستند که موش کور و جیرجیرک با هم دوست هستند ودر سختی ها به هم کمک می کنند.
بخش کودک و نوجوان تبیان