پنجشنبه, ۱۹ تیر , ۱۴۰۴
درخواست تبلیغات

داستان زیبای مرد مومنی که زن زیبا و ناسازگار داشت

پیامک و تبریک تولد
داستان مرد مومنی که زن زیبا و ناسازگار داشت زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت:حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به […]

داستان مرد مومنی که زن زیبا و ناسازگار داشت

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.مرد
بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.روزی تاب و توان زن به سر رسید و
با عصبانیت رو به مرد گفت:حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می
روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و
زیور می خواهم!مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید برو هر جا دلت می خواهد!زن با
نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!غروب به خانه آمد.
مرد خندان گفت:خب…! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد.
زن متعجب گفت:تو از کجا می دانی؟مرد جواب داد:و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!زن باز هم
متعجب گفت :مگر مرا تعقیب کرده بودی؟مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت:تمام عمر سعی بر این داشتم تا
به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!

مجله مراحم

گردآوری:

اخبار مرتبط: