پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

داستان پندآموز | وعده های سرد

اشتراک:
پیامک و تبریک تولد
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که ...

داستان پندآموز وعده های سرد

داستان پندآموز وعده های سرد ,پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید: «آیا سردت نیست؟» نگهبان پیر گفت: «چرا ای پادشاه، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.» پادشاه گفت: «من الان داخل قصر می‌روم و می‌گویم یکی از لباس‌های گرم مرا را برایت بیاورند.»

داستان پندآموز وعده های سرد

داستان پندآموز وعده های سرد

نگهبان ذوقزده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند در حالی که در کنارش با خطی
ناخوانا نوشته بود: «ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می‌کردم.
اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.» یکی بود

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس