داستان کوتاه | شکر خدا
داستان کوتاه : شکر خدا
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو
به نمیشد.
مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی.
پرسیدندش که شکر چه می گویی؟ گفت: شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیزتا نگویى که در آن دم، غم جانم باشد
گویم از بنده
مسکین چه گنه صادر شدکو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
گلستان سعدی