داستان کوتاه | چو من آیم او رود
داستان کوتاه چو من آیم او رود
داستان کوتاه چو من آیم او رود ,گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش
نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟» گفت: «عقل.» پرسید: «جای تو کجاست؟» گفت: «مغز.» از دومی پرسید: «تو
کیستی؟» گفت: «مهر.» پرسید: «جای تو کجاست؟» گفت: «دل.» از سومی پرسید: «تو کیستی؟» گفت: « حیا .
» پرسید: «جایت کجاست؟» گفت: «چشم.» سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟» جواب داد:
«تکبر.»
داستان چو من آیم او رود
پرسید: «محلت کجاست؟» گفت: «مغز.» گفت: «با عقل یک جایید؟» گفت: «من که آمدم عقل میرود.» از دومی پرسید:
«تو کیستی؟» جواب داد: «حسد.» محلش را پرسید.
گفت: «دل.» پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟» گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.» از سومی پرسید: «کیستی؟» داستان کوتاه گفت: « طمع .
» پرسید: «مرکزت کجاست؟» گفت: «چشم.» گفت: «با حیا یک جا هستید؟» گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می
شود.»