سه شنبه, ۱۷ مهر , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

داستان کوتاه و آموزنده روزه منصور حلاج

اشتراک:
داستان کوتاه و آموزنده روزه منصور حلاج پیامک و تبریک تولد
داستان روزه منصور حلاج ظهر یکی از روزهای رمضان بود. حسین بن منصور حلاج همیشه برای جزامی‌ها غذا می‌برد و آن روز هم داشت از خرابه‌ای که بیماران جزامی آنجا زندگی می‌کردند می‌گذشت. جزامی ها داشتند ناهار می‌خوردند. ناهار که چه، ته‌مانده‌ی غذاهای دیگران و چیزهایی که در آشغال‌ها پیدا کرده بودند و چند تکه […]

داستان روزه منصور حلاج

ظهر یکی از روزهای رمضان بود.
حسین بن منصور حلاج همیشه برای جزامی‌ها غذا می‌برد و آن روز هم داشت از خرابه‌ای که بیماران جزامی آنجا
زندگی می‌کردند می‌گذشت.
جزامی ها داشتند ناهار می‌خوردند.
ناهار که چه، ته‌مانده‌ی غذاهای دیگران و چیزهایی که در آشغال‌ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان.
یکی از جزامی‌ها بلند میشه به حلاج می‌گوید: «بفرما ناهار!»حلاج می‌پرسد: «مزاحم نیستم؟»می‌گویند: «نه، بفرما.»حسین حلاج پای سفره جزامی‌ها می‌نشیند.
یکی از جزامی‌ها می‌پرسد: «تو چطور که از ما نمی ترسی.
دوستان تو حتی چندش‌شان می‌شود از کنار ما رد شوند، ولی تو الان…
؟»حلاج می‌گوید: «خب آنان الان روزه هستند برای همین این جا نمی‌آیند تا دلشان هوس غذا نکند.»می‌پرسند: «پس تو که
این همه عارفی و خداپرستی، چرا روزه نیستی؟»می‌گوید: «نشد امروز روزه بگیرم…»حلاج دست به غذاها می‌برد و چند لقمه می‌خورد،
درست از همون غذاهایی که جزامی‌ها به آنها دست زده بودند.
چند لقمه که می‌خورد، بلند می‌شود و تشکر می‌کند و می‌رود.
موقع افطار حلاج لقمه‌ای در دهان می‌گذارد و می‌گوید: «خدایا روزه من را قبول کن.»یکی از دوستاش می‌گوید: «ولی ما
تو را دیدیم که داشتی با جزامی‌ها ناهار می‌خوردی!»حسین حلاج در جوابش می‌گوید: «او خداست.
روزه‌ی من برای خداست.
او می‌داند که من آن چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم.
دل بنده‌اش را می‌شکستم، روزه‌ام باطل می‌شد یا با خوردن چند لقمه غذا؟»

یکی بود

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
ترک اعتیاد