داستان زیبا و آموزنده چهار فصل زندگی
داستان زیبای چهار فصل زندگی حقیقت امید و شکوفایی را به انسان می آموزند و در سایه صبر می توان دنیایی زیبا برای خود ساخت …
داستان زیبای چهار فصل زندگی حقیقت امید و شکوفایی را به انسان می آموزند و در سایه صبر می توان دنیایی زیبا برای خود ساخت …
در سکوت و آرامش می توانید راه حل مشکلات را به خوبی پیدا کرده و بر آن ها پیروز شوید پس به یاد داشته باشید بهترین تصمیمات را در زمانی بگیرد که ذهن آرامی دارید
داستان نجات مرد جهنمی داستان خود خواهی مردی است که برای نجات جان خود از برزخ دیگران را به خطر می اندازد
سقراط همراه رفتار و گفتارش در جهت اصلاح اندیشه و رسیدن به موفقیت می باشد در ادامه داستان های از این حکیم دانا را برای شما گرد آورده ایم
آیا می توان آرامش را به تصویر کشید هر انسانی به گونه ای به آرامش می رسد پس هر کس می تواند تابلوی نقاشی آرامش خود را ترسیم کند فقط کافیست کمی به خود رجوع کند و خود را درک کند
در داستان آموزنده زشت ترین دختر قصه ما با وجود زشتی صورت سیرتی زیبا داشتند که توانستند دنیا را به تحسین از خود وا دارند و دیگران را متوجه شیوه زندگیشان کنند
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مردههای شما نماز میخواند؟»
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد. معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا …
مردی در راه برگشت به خانه، جلوی یک گلفروشی توقف کرد تا برای مادرش که در شهری حدود ۳۰۰ کیلومتر دورتر زندگی میکرد یک دسته گل سفارش دهد تا ارسال کنند…
آرتور اَش متولد ۱۰ ژوئیه ۱۹۴۳ و درگذشته در ۶ فوریه ۱۹۹۳، تنیسباز برجسته سیاهپوست آمریکایی بود. او در ریچموند ایالت ویرجینیا بدنیا آمد و رشد کرد…
معلم به بچه ها گفت : ” تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟ بهترین متن جایزه داره “
جالب است بدانید پیامبر اکرم(ص) نیز این سوالات را از جبرئیل پرسیده اند ؟
مادرم همیشه از من میپرسید: «مهمترین عضو بدنت چیست؟»
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، ﺷﯿﺮ را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
مرد ثروتمندی سوار بر اتومبیل گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابانی می گذشت. ناگهان پسربچه ای پاره آجری به سمت او پرتاب کرد…
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای….
پیرمردی بود که وردی میخواند و باران باریدن میگرفت. در قبال این کار دو سکه میگرفت. پیرمرد شاگردی داشت که به او کمک میکرد…
آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: «او مردی دیوانه است!»
دو راهب از میان جنگل می گذشتند که چشمشان به زنی زیبا افتاد که کنار رودخانه ایستاده بود و نمی توانست از آن عبور کند….
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند.
کشاورزی یک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد…
گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی علیهالسلام، کلیمالله، آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.» …
کاسپارف شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت همه تعجب کردند و علت را جویا شدند….
در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد…
مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست می کرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت. آن زن روستایی کره ها را به صورت قالب های گرد یک کیلویى در می آورد …
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت: چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است …
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه میبینی؟» …
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد….
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند…