ازدواجی از جنس امید ، عروس و داماد کارتن خواب / تصاویری از جشن عروسی
وقتی که آنها به امید ساختن به سرنوشت پل زدند تا بشوند قهرمانانی سفیدپوش که از دل سیاهیها بیرون آمدهاند
تا طلوع بی نام و نشان ها آغاز راهی سبز شود.
ماشین عروسشان وانتسفید داماد است، وانتی با گلهای سرخ و تو فکر میکنی در کتاب زندگی این زن و
مرد کارتنخواب فصل دیگری گشوده شد.
فصل لبخند به زیباییها، توانستنها و دستهایی که با ارادهای قوی میخواهند سرآغاز داستان آنهایی شوند که تا قبل از
این باورشان دشوار بود.
شاید برای همین باور عمیق استکه چهار سکه بهار آزادی را به نیت چهار فصل زندگی، سال برای این آغاز
زیبا انتخاب کردهاند.
علی داماد ۴۹ ساله و سارا عروس ۲۵ ساله است .
برای آنها حالا پس از این همه فراز و نشیب، پس از آن همه تجربه تلخ و رفتن تا یک
قدمی مرگ زندگی معنایی دیگر دارد.
علی مهربانتر از آن است که تصورش را بکنی.
آنقدر جسور و راحت حرف میزند که باور نمیکنی.
– در اهواز به دنیا آمدم.
پدرم عمرش را به شما داد، به سن نوجوانی که رسیدم افتادم دنبال کارهای هنری.
علاقه زیادی به تزیینات داخلی ساختمان داشتم.
در کنار آن در تیم منتخب فوتبال خوزستان هم فعالیت میکردم.
با این حال خانوادهام با این فعالیتهای من موافق نبودند.
او ادامه میدهد: حرفها و مخالفتهای آنها باعث شده بود دلسرد شوم، آرامآرام به اعتیاد کشیده شدم، اما در تمام
آن سالهای دود و اعتیاد و سردرگمی حرفهای مادر در ذهنم روشن بود.
مادر بارها گفته بود چهار چیز را مراقبت کن؛ چشم، دل و دستهایت را کثیف نکن و پایت را جلوی
بزرگترها دراز نکن.
در حالی که علی روز به روز بیشتر در دام اعتیاد گرفتار میشد، از خانه و خانوادهاش فاصله میگرفت.
– شبها خانه دوستانم میماندم.
همان سالها بود که ازدواج کردم، با دختری که همسر خوبی بود.
خانوادهها مخالف این پیوند بودند.
حاصل ازدواجم پسری است که حالا به بودنش افتخار میکنم.
تحصیلکرده و دانشگاه رفته است.
آن روزها گذشتهاند؛ روزهایی که پسرش به کلاس اول راهنمایی رسید و علی برای همیشه بیآنکه حرفی بزند، آنها را
ترک کرد.
پسرم به من وابسته بود.
این را به خوبی میدانستم ولی باور داشتم پدر معتاد، پدر خوبی نیست.
پایان مطلب
۱۵ سال قبل علی به تهران که آمد احساس خلأ بیشتری کرد.
دوری از فرزندی که عاشقانه او را دوست داشت سخت بود.
همینها بود که او را بیشتر به سوی اعتیاد کشاند.
– در دروازه غار و کوچه بهشت کارتنخواب بودم.
سال ۸۳ بود که به علت سرمای زیاد آن سال خیلی از کارتنخوابها مردند و ما را به گرمخانه بردند.
پس از سه سال زندگی در خیابان سقفی بالای سرم داشتم.
همانجا بود که علی با انجام امور تاسیسات و تهویه گرمخانه فضا را برای زندگی کارتنخوابها دلپذیرتر کرد و پس
از آنکه اعضای شورای شهر برای بازدید از آن گرمخانه رفتند از تمیزی فضا و هوای آنجا متعجب شدند.
او میگوید: برای تامین هزینههای اعتیاد به کارهای فنی و هنری مشغول بودم.
دوست نداشتم دست جلوی کسی دراز کنم.
تحول بزرگ علی شده بود چشم و چراغ گرمخانه.
هرکس که دچار مشکلی میشد علی را صدا میکرد.
هر کس که میخواست از خوبی و جوانمردی حرف بزند، اسم او را بهزبان میآورد.
همه از هنر و کفایتش میگفتند، همینها بود که جرقه تولدی دوباره را در دل او زنده کرد.
- درست هفت سال پیش بود که دچار یک تحول بزرگ شدم، حسی که هنوز هم از بهیاد آوردنش
احساس طراوت و تازگی میکنم.
به خوبی یادم هست از هر نقطهای رد میشدم اسمم را میشنیدم که سرزبانها بود.
همینها بود که باعث شد باور کنم علی میتواند فرد دیگری باشد.
یک علیدیگر.
دلم شکست و فکر کردم خدا میخواهد علیدیگری شوم، بندهای شایسته.
نشستم و گریه کردم.
یک نوع غلیان در وجودم برپا شده بود.
علی با کمک مسئول مرکز برای ترک به کمپ رفت و ۲۱ روز بعد پاک پاک بازگشت.
- یک سال پس از آن که ترک کردم به اهواز برگشتم.
نزد همسر و پسرم.
شرمنده شان بودم.
با آنها صحبت کردم و به پسرم گفتم جدایی من از مادرت به صلاح همه مان است.
با تفاهم و مهربانی از همسرم جدا شدم.
علی به تهران بازگشت.
انگار میخواست تمام آنچه در طول سالهای گرفتاری در دام اعتیاد و سختی زندگی کارتنخوابی را در کولهبار خاطراتش اندوخته
بود، به نوعی برای آنهایی که گرفتار تجربههایی شبیه به او بودند، جبران کند.
همین شد که درگرمخانه ماند تا نقطه امیدی شود برای آنهایی که هنوز در قفس مانده بودند، انگار دوست داشته
به آنها بال پرواز ببخشد.
عروس تنها برگهای دفترچه خاطراتش تا رسیدن به این فصل نو همه زرد رنگ هستند.
روزهای کودکیاش، قهر و آشتیها و دود و بساط اعتیاد، و دخترکی که در ۱۱ سالگی لباس سفید عروسی پوشید
و به خانه بخت رفت.
در تمام ورقهای دفتر زندگیاش تنها
یک واژه را هنوز که هنوز است گم نکرده حسرت محبت و آغوش گرم پدر و مادر! میگوید: خیلی
زود من هم گرفتار اعتیاد شدم و کنار بساطی نشستم که از کودکی شاهدش بودم.
بیشتر از آنکه هروئین مصرف کنم، تزریق میکردم.
چند سال بعد در حالیکه معنای زندگی را نمیدانستم مادر شدم.
فرزندم سه ساله بود که از خشونتهای زندگی خودم را نجات دادم.
سارا پس از فراز و نشیبهای بسیار، پس از خطاها و آزمونهای گوناگون به سوی تهران حرکت کرد.
انگار خیابان را به خانه شوهر و پدر ترجیح داد.
سهماه بیشتر طول نکشید تا تمام آنچه را که داشتم خرج کنم.
بعد از آن بود که در مسیر خرید و فروش مواد افتادم.
فکر کردم برای داشتن امنیت در این شهر بزرگ باید پسر بود.
برای همین اسمم شد قیصر و در کار خرید و فروش مواد افتادم.
من معتاد بودم و مواد جابهجا میکردم.
در آن زمان مفهوم دل سوختن را درک نمیکرده و این که چه اتفاقی برای مشتریانی که مواد از او
میگرفتند فقط میخواست زندگی کند.
چاقویی که داشت به او قوت قلب میداد.
در کنار تکتک بوتههای پارک خواجو خاطره دارد.
- جایی برای خواب نداشتم ولی دزدی نکردم.
از بیمعرفتی بدم میآمد.
خمار بودم ولی به موادی که باید میفروختم، دست درازی نمیکردم.
سقفی بالای سرش نداشته است.
حکایت هشتسال کارتنخوابیاش و تزریق هروئین و روزهایی که روزبهروز توفانیتر میشدند.
تولد دوباره سهشنبه بود.
دکتر بابک و همراهانش آمدند به کارتن خوابها غذا بدهند دکتر وضعیت او را که دید پیشنهاد داد تا برای
زنده ماندن ترک کند.
او میگوید: حرفهای دکتر را که شنیدم نمیخواستم ترک کنم ولی نیاز به کمک داشتم.
پس به بهانه ترک کردن، سهماهی در مؤسسهای ماندم که وضعم بهتر شد.
در آنجا شروع به آشپزی کردم ولی بعد از هر بار ترک، میلغزیدم و دوباره معتاد میشدم.
در کمپ اجباری خوابگاه که مسئولیت یافت، با پیشنهاد مسئول کمپ دوباره با ترک روبهرو شد.
- به من گفتند ترک کن.
خانهای برایم اجاره کردند و من در مرکز آشپزی میکردم و قرار شد جشنوارهای در برج میلاد به نفع کارتنخوابها
برگزار کنیم.
روزنه گرما بخش وقتی جشنواره شروع شد، انگار دریچههای قلبش پس از سالها یکییکی باز میشدند.
- در آن زمان بود که دلم دیگر برای کارتنخوابها میسوخت.
میدانستم چه سختیهایی میکشیدند.
در غرفه من و علی کنار هم کار میکردیم.
علی من را به خانه میرساند و همان زمان بود که به من پیشنهاد ازدواج داد.
گفتم از ترحم بدم میآید.
علی از عشق و محبت گفت؛ آنچه هر دو سالها در پی آن بودند.
میگوید: در این نقطه که ایستادهام میدانم علی را خدا برای من فرستادهاست تا صادقانه و عاشقانه زندگی کنم تا
پلی بسازم به سوی زیباییها.
اتاقی زیبا اتاق علی پر از اسباب بازیهای آهنی است.
ماشینهایی که علی همیشه به عشق راندن تهیه کرده و به یادگار نگه داشته است.
انگار از همان سال ها برای به جلو رفتن ساخته شده بود.
علی عشق را به دوست داشتن درخت تشبیه میکند، آنجا که عاشقانه تمام امید و غیرتت را به پایش میریزی
تا جوانه بزند.
و سارا عشق را در این میداند که باوریشود برای تمام ساراهای این شهر، این کشور.