اشعار مربوط به فصل تابستان (۱)
شعر تابستان
فصل تابستان است
سایه ای می جویم
سایه ای پر الفت
کوچه ها گرم کلام
خانه ها گرم سخن
کودکی با شادی
روی خاک نمناک
کلبه ای می سازد
کلبه ای بی سرما
ان طرف تر
دخترک می
دوزد
لباس از جنس خیال
و عروسک پشت ویترین مغازه
چشمکی می زند به دنبال لباس
این طرف تر
در خیابان گنجشکی افتاده بی غذا
فصل تابستان است
می نویسم شعری
از زبان سهراب
و خدایی که در این
نزدیکی است…
شاعر: هستی شمس
«شعر تابستان»
تابستان اوز
حیات دور از اوز دشـوار بـاشـد گلی که در اوز نیست خار باشدبهارش
را که نیست لازم به گفتن از آن خهر و حکار و دل
شکفتن
***شعر تابستان***
به تابـستـان کـه گرما رو نـمـایـد ره ســـــر پــلـه را در پیش بـایــدبزن جــارو بــپـاش آبی بر
آن کم هــوا را پـر کن از بوی خوش نم
اگر بر خاک لحاف
از دستت افتاد بــدان حتـما گلیمت برده است بادبـا آن دسـت قـشـنگ و مـهربانـت
بــیـاور کــوزه را با کــوزه دانت
تـو قـبل از که شـوی آماده خواب کــمـی از کــوزه بشـنـو قـلقل آبهــوای
پــشــت بـام شب پر سـتاره بــه آدم مـیــدهـد عـمـــر دوبــــــار
اوز زیـبـاتـراز
هر سرزمـیـن است بهشـت دنـیـوی گویـنـد هـمین است
شعر از : میرزینل امیری نژاد
شعر و ادب