داستان آموزنده عروسک و شاهزاده
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند…
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند…
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم که مامان صدا زد: «امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.» …
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد که….
شاه عباس و شیخ بهایی روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مىخواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا…
کشیشی ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود …
آمدست، در سراینده های شعر پارسی و افسانه دیرین ایران زمین؛ روزی، روزگاری جمیع پرندگان جلسه ای تشکیل دادند تا پادشاهی نیک سرشت برای خود انتخاب کنند…
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود و …
داستان آموزنده : آیا دعا خدا را به ما نزدیک می کند کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خستهکننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایشها که به ما یاد میدهید، خدا را به ما نزدیک میکند؟»پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را میدهم.آیا همه این نیایشها که […]
داستان آموزنده : شراب فروش همسایه مسجد در روزگارانی نه چندان دور، سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص نیز برقرار بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر […]
داستان آموزنده : انتخاب ولیعهد پادشاه و نگهداری دانه روزی روزگاری پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد.انتخاب مشکلی بود چون هر سه پسر بسیار زیرک و شجاع بودند.با وزیر خود مشورت کرد و هر سه پسر را نزد خود خواست و به هر […]
داستان آموزنده : آهنگر فلج مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود.او چون خانه نشین شده بود.دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست.سرانجام خانواده مرد دست به دامان […]
داستان آموزنده : دشنام اسیر به پادشاه پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد.اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد.شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند.شاه اسیر را بخشید.وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: […]
داستان آموزنده : دزد و عارف دزدی وارد کلبه فقیرانه عارف پیری شد.این کلبه درخارج شهر واقع شده بود.عارف بیدار بود.او جز یک پتو چیزی نداشت.او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید، روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.عارف پیر […]
داستان آموزنده : عشق و دیوانگی در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند ، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.همگی از این پیشنهاد شاد […]
داستان آموزنده : مشکل چاه روستا در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت.یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد.آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود.روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید.مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه […]
داستان مرد دوچرخه سوار مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.مأمور مرزی میپرسد: «در کیسه ها چه داری؟»او میگوید: «شن.» داستان آموزنده مأمور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت میکند.ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن […]
داستان ناصرالدین شاه و مرد ذغال فروش ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد.مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره […]
داستان آموزنده و زیبای سیب گاز زده دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد.چشمش به دو دست او افتاد.گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟» داستان آموزنده و زیبای دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب.اندکی اندیشید.سپس یک گاز بر […]
داستان فوت کوزه گری کوزهگری بود که کوزه و کاسه لعابی میساخت.خیلی هم مشتری داشت.این کوزهگر یک شاگرد زرنگ داشت.چون کوزهگر شاگردش را خیلی دوست داشت و از یاد دادن به او کوتاهی نمیکرد.چند سال گذشت و شاگرد تمام کارهای کوزهگری و کاسهگری را یاد گرفت و پیش خودش فکر کرد که حالا میتواند یک […]
داستان توله سگ هایی برای فروش کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد.اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد.برگشت دید که یک پسری کوچک است.پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»کشاورز گفت: «این […]
داستان محبت بی منت پیرمرد ثروتمندی به سختی بیمار بود و با وجود این که چندین پسر و دختر بزرگ داشت اما هیچ کدام سراغی از پدر و مادر پیر و بیمار خود نمی گرفتند این پیرمرد ثروتمند باغبان جوانی داشت که خود را دلسوز و غمخوار زن و شوهر پیر معرفی و از آنها […]
داستان پیرمرد کارگر یک پیر مرد کار گر که تقرباً ۵۰ سال داشت در یک گوشه ای از شهر زندگی میکرد. روزگار این مرد بیچاره چندان خوب نبود مرد بیچاره روز میرفت کار میکرد روزانه هر اندازه که کار میکرد شب همان را غذا با خود می آورد حتی بعضی روز ها نمتوانست نفقه خانواده […]
داستان چشم درد مرد میلیونر می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه […]
داستان شغال و خم رنگرزی شغالی به درونِ خم رنگآمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود.وقتی آفتاب به او میتابید رنگها میدرخشید و رنگارنگ میشد.سبز و سرخ و آبی و زرد و…شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتیام, پیش شغالان رفت.و مغرورانه ایستاد.شغالان پرسیدند, چه شده که مغرور و […]
داستان آموزنده نیش مار و زنبور روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد.مار گفت: «انسانها از ترس ظاهر خوفناک من میمیرند نه به خاطر نیش زدنم.»اما زنبور قبول نکرد.مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت.آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود.مار رو به زنبور کرد و […]
داستان عیادت مرد ناشنوا از همسایه بیمار ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند. […]
داستان آموزنده ظرف عسل روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود وپیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت : از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت .. سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را […]
داستان آموزنده پیرمرد کره فروش مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. به گزارش آکاایران: مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را […]