فروغ فرخزاد | شعر زیبای نقش پنهان
فروغ فرخزاد
آه ای مردی که لبهای مرااز شرار بوسه ها سوزانده ایهیچ در عمق دو چشم خامشمراز این دیوانگی را خوانده
ایهیچ می دانی که من در قلب خویشنقشی از عشق تو پنهان داشتمهیچ می دانی کز ای عشق نهانآتشی سوزنده
بر جان داشتمگفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهدآری اما بوسه از لبهای توبر
لبان مرده ام جان میدهدهرگزم در سر نباشد فکر ناماین منم کاینسان ترا جویم بکامخلوتی می خواهم و آغوش توخلوتی
می خواهم و لبهای جامفرصتی تا بر تو دور از چشم غیرساغری از باده ی هستی دهمبستری می خواهم از
گلهای سرخ تا در آن یک شب ترا مستی دهمآه ای مردی که لبهای مرااز شراربوسه ها سوزانده ایاین
کتابی بی سرانجامست و توصفحه کوتاهی از آن خوانده ای
شعر و هنر