وحشی بافقی و شعر زیبای بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیز
وحشی بافقی
بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیزلبت جان پرور و زلفت دلاویزخیالت برده از دل صبر و تابمنگاهت کرده سرمست
و خرابمکمند زلف مشکین تو داممشراب لعل نوشینت به جاممبه هر خدمت که فرمایی برآنمبه جان کوشم درین ره تا
توانمنه کوه سنگ اگر باشد ز پولادکنم با نیروی عشقش ز بنیاد
چه جای کوه اگر همت گمارماگر دریاست گرد
از وی برآرمشکفت از گفته فرهاد آن ماهبه سان غنچه از باد سحرگاهپس از این گفتگو و عهد و پیوندقرار
این داد شیرین شکر خندکه تا انجام کار آن شوخ طنازبه هر نزهتگهی جشنی کند سازبه هر دشتی کند روزی
دو منزلبه مشغولی گشاید عقدهٔ دلرسد چون کار آن مشکو به انجامکشد رخت اندر آن آن ماه خودکاموز آن پس
لعل شکر بار بگشودبه سد شیرینی او را کرد بدرودبه مرکب جست و گلگون را عنان دادز فرهاد آن خبردارد
که جان دادبرفت از بیستون آن سرو آزادنه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد
گنجور