پنج شنبه, ۳۰ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

پسر ستاره سادات قطبی مجری معروف از همسر سابقش

تاریخ نشر :یکشنبه 17 مه 2020 اشتراک:
پسر ستاره سادات قطبی اخبار گوناگون
حضانت پسر ستاره سادات قطبی از همسر اولش بر عهده همسر اوست

ستاره سادات قطبی مجری جوان صداوسیماست. او که سالها پیش ازدواج کرده بود از همسرش جدا شد و پس از چند سال با شهرام شکیبا مجری معروف تلویزیون که اختلاف سنی زیادی داشت ازدواج کرد. او از همسر اولش یک پسر به نام امیرعلی داشت. در پرشین وی می خواهیم ماجرای پسر ستاره سادات قطبی را ببینیم

پسر ستاره سادات قطبی مجری جوان

ستاره سادات قطبی در پستی اینستاگرامی عکسی از پسرش که از همسر اولش است منتشر کرد ودرباره او توضیحاتی داد:

سلام به روی ماهتون بنده های خوب خدا
این هم شروع قصه ی امیر علی که خیلی هاتون مشتاق خوندنش بودید
اول از پدر و پدربزرگ امیرعلی بابت نگهداری و بزرگ کردن امیر علی تشکر میکنم به
هرحال اون هاهم سهم بزرگی درتربیت امیر علی جان داشتند
حرفهام زیاده باید صبور باشید تا عین کتاب براتون صفحه به صفحه بنویسم.
این حرفها رو اولین باره که منتشر میکنم
خدامیدونه چقدر از مادرها اومدند و گفتندماهم شرایطمون مثل شماست توروخدایه
چیزی بگو آروم بشیم یا میپرسیدند شما چطوری با نبودن پسرت کناراومدی؟
اول بگم که هیچ چیزی جز درآغوش گرفتن جگر گوشه ات نمیتونه آرومت کنه.
هیچ بچه ایی جای اون بچه ایی که کنارت نیست رو نمیتونه پر بکنه!.

پسر ستاره سادات قطبیامیرعلی پسر ستاره سادات قطبی

من اینقدر بی تاب امیر علی بودم که تصمیم گرفتم بچه دار بشم تا بلکه آروم و قرار بگیرم
اما والله بچه ها هرکدوم گوشه ی قلب مادرهاشون یه جایگاهی دارند و چیزی
نمیتونه جایگزینشون بشه!.

بزارید ازینجا براتون تعریف کنم سال ۹۲ من و پدرامیرعلی ازهم جداشدیم.
(از علت طلاق هم‌چیزی نمیگم چون به نظرم یه مسئله ی کاملا شخصیه و باید حرف دوطرف
رو شنید.صرفا قصه،قصه ی امیر علی و مامان ستاره ست )چون امیرعلی هفت سالش شده بودو
حضانت بچه بعد از هفت سالگی به پدرمیرسه تصمیم بر این شد که امیر علی با پدرش زندگی کنه!
.امیر علی اصفهان بود و من بعد از جدایی تصمیم گرفتم تهران رو برای زندگی انتخاب کنم.
به همین خاطر و شرایطی که داشتم رای دادگاه اینجور صادر شد که:
مادر میتواند پنج شنبه های آخر ماه(ماهی یکبار)

ماجرای امیرعلی ، پسر ستاره سادات قطبی

ستاره سادات قطبی و شهرام شکیباستاره سادات قطبی و شهرام شکیبا همسر دوم ستاره سادات قطبی

به مدت ۱۲ ساعت فرزندش را ملاقات کند!
بله ماهی یکبار فقط ۱۲ ساعت امیر علی سهم من شد.
من دیگه نمیتونستم بزرگ شدنش رو لحظه به لحظه حس کنم
دیگه نمیتونستم هرروز و هرلحظه بغلش کنم و ببوسمش!
دیگه نمیتونستم کنارش بشینم و زل بزنم تو چشماش و از شیرین زبونی هاش لذت ببرم و قند تودلم آب بشه!.
.خدا میدونه ماه های اول چیا که برمن نگذشت!. روزی نبود که گریه نکنم!
روزی نبود که صداش نزنم!.

تنها چیزی که ازش داشتم یه عروسک بود و کلاهش که هر روز بو میکشیدم و بغلشون میکردم!.
.اینقدر سست و ضعیف شده بودم که نه غذایی میخوردم و نه میفهمیدم کی شبه کی روز!.
فقط روزی صد بار تقویم رو ورق میزدم تا برسم به پنجشنبه ی آخر ماه و برم
بچمو ببینم و محکم بغلش کنم و قربون قدو بالاش برم!

این هم قسمت دوم قصه ی امیر علی ، پسر ستاره السادات قطبی

زمانی که میخواستم برم امیر علی روببینم تو اتوبوس اینقدر باخودم حرف آماده میکردم
تادیدمش بهش بگم.وای مگه اتوبوس میرسید.۶ ساعت خیلی بدمیگذشت
همیشه شب حرکت میکردم تا بلکه بخوابم اما نه خواب به چشمم میومد نه آروم و قرار داشتم.
تو ذهنم پسرم رو تصور میکردم که الان چقدر بزرگتر ازماه قبل شده؟تپل شده؟لاغر شده؟
درسش چی؟درسش رو میخونه؟
الهی بمیرم برای جشن شکوفه هاش نبودم😭

.همه ی مامانا کلی واسه کلاس اول بچه هاشون ذوق دارند من اون روز نبودم و نمیشد
برم چون هفته ی قبلش دیده بودمش و فقط اجازه داشتم‌ماهی یکبارملاقاتش کنم.
.خدا میدونه چقدر یواشکی رفتم مدرسه وگاهی اوقات مجبور میشدم خودمو بهش نشون ندم.
میترسیدم برای پسرم واولیای مدرسه دردسر بشه.

از راه دور وایمیستادمو چادرم رو گاز میگرفتم و داد میزدم و های های گریه میکردم.
گاهی که موقع ملاقات نبود پیام میدادم که میخوام امیر علی رو ببینم اما نه میشنیدم😔
با خودم تصمیم گرفتم دیگه مدرسه اش نرم.

معلم هاش اینقدر از مهربونی و خوش رفتاریش تعریف میکردند .
اما چه فایده آخر کلامشون میگفتند اگه میتونی امیر علی رو ببر پیش خودت.از انشاهایی
که مینوشت کاملا مشخص بود دلش برام تنگ‌میشه و تو خلوتش باهام حرف میزنه😔
من این چیزهارو میدیدم و میشندیدم و هیچ کاری نمیتونستم بکنم فقط حالم بدتر میشد
چندبار باپدرش صحبت کردم که اجازه بده امیرعلی پیش من باشه اما هربار جواب منفی میشنیدم.
نگم براتون از لحظه ی خداحافظیه هر ماه.
هی نگاهش به ساعت بود که چقدر دیگه پیشم میمونه!.

ادامه قسمت دوم قصه ی امیر علی ، پسر ستاره سادات قطبی

دوساعت اخر دیگه عصبی و بداخلاق میشد
ساعت اخر هم هی میشمردمیگفت مامان نیم ساعت دیگه مونده.مامان یه ربع مونده.
وای مامان باید برم و میزد زیر گریه😭

واونجا بود که من باید اشکاشو میدیدم و تحمل میکردم.نباید گریه میکردم.فقط باید
دلداریش میدادم.فقط باید میخندوندمش.تازمانی که میخواست بره پیش باباش کلی
باهاش شوخی میکردم سعی میکردم قبلش باهم بریم پارک و کلی خوش بگذرونیم.
اماآخرش موقع جدایی بغض میکردمو دلم‌میخواست اون لحظه نباشم.

ازدواج دوم ستاره السادات قطبی ، با شهرام شکیبا

.وقتی با اقای شکیبا ازدواج کردم ایشون پیشنهاد داد اعتراض بزنیم به رای دادگاه تنها کاری
که کردند این بود که مدت ملاقات از ماهی۱۲ساعت به ماهی ۲۴ساعت تبدیل بشه.بازهم
بهتر ازهیچی بود.وقتی زمان شد ۲۴ ساعت یه شب امیرعلی کنارم‌میخوابیدواینقدر باهم
حرف میزدیم تا خوابش ببره.دستش تو دستمو سرش تو بغلم بود ومن تا صبح به خدا التماس میکردم زمان نگذره😭.

امیرعلی پسر ستاره سادات قطبیامیرعلی پسر ستاره سادات قطبی

.زمانی که سیدصدراروباردار بودم بازهم باشرایط بدی که داشتم مسیر تهران تااصفهان رومیرفتم
تاجگرگوشه ام رو ببینم و قلبم آروم بگیره.
امیرعلی وقتی فهمید قراره برادردار بشه اینقدر خوشحال بود که هربار میرفتم‌پیشش
میپرسید مامان چند ماه دیگه با صدرا میای؟

یه بار گفتم‌ دوماه دیگه گفت یعنی بعدازدوبار که اومدی با صدرا میای؟بی اختیار زل زدم
به چشماش گفتم چی؟دوبار؟یهو به خودم اومدم دیدم آره!سهم من از امیر علی ماهی
یکباره!.چقدر اون روز باوجوداینکه پیشم بود دلم براش تنگ شده بود.دلم‌میخواست صداش
دائم توگوشم باشه.راه رفتنش رو هرروز ببینم.دلم‌میخواست بگه مامان فردا برام ماکارونی
درست کن.دلم میخواست واسه خرید لباس صدراباشه.دلم میخواست موقع به دنیا اومدن
صدرا باشه.اما هیچکدوم ازینا نبود.فقط رویا بود که توذهنم بافته میشد.

حاصل ازدواج ستاره سادات قطبی از همسر دومش ، پسری به نام صدرا است.

بعداز اینکه صدرا به دنیا اومد .توی بیمارستان عجیب دنبال امیرعلی میگشتم.علی شکیبا برای دیدن برادرش
اومده بودواشک شوق میریخت.خدای من شاهده اون موقع صدرا فراموشم شده بودو دنبال
امیر علی میگشتم که مثل علی بیادومنو ببوسه و دست روسرم بکشه.اما نبود!نبود.بچه ام
نبودودردم هزاربرابربیشترشداون ماه چون تازه زایمان کرده بودم نتونستم برم پسرم رو ببینم.
وحتی نتونستم تلفنی باهاش حرف بزنم.

من تواین ۶ سال خیلی کم شاید سالی سه بار تلفنی باهاش حرف زدم چون پدرش
میگفت بعدش میره تو خودش!البته درست میگفت اینجوری بیشتر تشنه ی دیدار من میشد.
پدر امیر علی خیلی مراقب پسرم‌بوداما منه مادر صبرم کم بود.سخت بودخانواده داشته باشم اما پسرم توی شهر دیگه نفس بکشه.سخت
بود سر سفره بشینم و جای خالیه بچه ام رو حس کنم.والله هیچوقت نبودموقع غذا خوردن
یا مسافرت یا خریدبه فکر امیرعلی نباشم و دلم براش نتپه!خیلی وقت هاغذاهارو با بغض
و گریه قورت میدادم.

ماه بعدکه رفتم ببینمش خیلی دلم‌میخواست زودتر برادرش رو ببینه و
عکس العملش رو ببینم.اینبارتااومدفقط بهم‌سلام کردم وگفت داداشم کو؟گفتم بیا بغلت کنم
مامان جونم!گفت نه میخوام اول داداشمو بوس کنم.باذوق سرش روبوسیدمو بردمش کنارصدرا.
باخوشحالی گفت وای مامان داداشمه!من داداش دار شدم اخ جون.یهو دستشو گذاشت زیر
چونه اش و هیچی نگفت!کاش مرده بودم و اون لحظه رو نمیدیدم.بی صدا داشت اشک‌میریخت
و گریه هاش میریخت رو لباسش.گفتم مامان چی شده؟همونجوری که دستش زیر چونه اش
بود گفت خوشبحال علی که باصدرا بزرگ‌میشه.من هیچوقت نمیتونم باهاش بازی کنم اما
علی میتونه!دنیا روسرم خراب شدوامیرعلی روزخمم نمک پاشید🥺

امیرعلی و صدرا پسر ستاره سادات قطبیامیرعلی و صدرا پسر ستاره سادات قطبی

تابستون ۹۵ سید صدرا ۴ماهه بود
بایدبرای دیدن امیرعلی میرفتیم اصفهان.
بابای امیرعلی پیام دادمن میخوام مدتی برم‌سفر امیرعلی میخوا
دبیادپیشت یک ماه بیا ببرش!
نمیدونستم بخندم؟#گریه کنم؟#دادبزنم؟
فقط#سکوت کردمو همونجا خشکم زد.
خبرروبه شهرام دادم گفت چشمت روشن بعدروبه#آسمون گفت#الحمدالله.
گفت بایدیه برنامه بچینیم پنج نفری بریم#سفربایدتواین مدت کلی بهش خوش
بگذره گفتم آخه الان هواگرمه بچه کوچیک داریم اذیت میشه گفت ستاره جان
معلوم‌نیست دیگه کی امیر علی بیادپیشت.نگران‌نباش خودم حواسم به همه
چیز هست.موقع تحویل گرفتنش چشماش ازخوشحالی برق میزدامیرعلی بادفعه های
قبل فرق میکردلپاش گل انداخته بودوموقع#خنده چالِ روی لُپش پیدامیشد.توراه#خونه
هی ازم‌میپرسید#مامان خونتون چه شکلیه؟گفتم خونتون نه! خونمون

ازعلی میپرسیدتوی اتاقت چیاداری؟مامان من شبامیشه پیش توبخوابم؟من فقط
سراپاگوش بودم وبه سوالاوحرفهاش تاخودِتهران گوش میکردم و کوتاه جواب میدادم.
رسیدیم خونه واردخونه که شدگفت بالاخره اومدم پیشت.فقط حرفی که زد دلمو#خون کرد.
گفت خدایاخیلی زود روزا تموم نشه.قَده روزایی که نبودم خوش بگذرونم.باماشین خودمون
یک هفته رفتیم سفر.کلی بهش خوش گذشت.واسه مدرسه اش هرچی خواست خریدم.
شبهابیشترکنارمن میخوابیدوگاهی میرفت تواتاق علی تا#صبح باهم حرف میزدندوبلندبلند
میخندیدند.

من دیگه شده بودم مامانِ سه تا بچه ی قدو نیم قد.اخ که چه کیفی داشت وقتی بغلش میکردمو میچلوندمش!
روزهااینقدرباصدرا#بازی میکردتا صدراخوابش میبرد.بعدباعلی حسابی شیطنت میکردندو
من ذوقشون رومیکردم.تاچشم بهم زدم وقتش شدبره پیش پدرش.دیگه نه میخندیدنه لپاش
چال میوفتادبرق#چشماش هم از#اشک بودکه مقاومت میکردازچشماش نچکه من ببینم.

#پسرم_رفت.
من موندموخاطرات یک ماه باهم بودن.
دوباره افسرده شدم.دائم توخونه قدوبالاش میومدجلوچشام.صدای خنده هاش توخونه
مونده بودوتکرارمیشد.روبالشتیش رونشستم.بوی پسرم رومیداد.اینباربیشترجای خالیش
حس میشدومن کمترحرف میزدم.شهرام دلداریم میدادمیگفت ستاره صبرکن بالاخره بزرگ‌
میشه خودش اگه بخوادمیاد.ولی من تاکی بایدروزهارو میشمردم تاامیرعلی که
اونموقع ۱۰ سالش بودبشه ۱۵ ساله.حساب کردم میشد ۱۸۲۵ روزِدیگه.که سهم
من ازین مدت ۶۰ روزبود.ماهی یه بار.پدرامیرعلی حق داشت نگذاره بچه بیادپیشم.
خب بچه شه.به بودنش عادت کرده بوداما کاش شرایط برای من هم بهترازاین بود.دیگه
خسته شده بودم.حالم ازجاده ی برگشت به هم میخوردبسکه من گریه کردم تواون جاده!
ادامه دارد..

پسر ستاره سادات قطبیستاره سادات قطبی

داستان زندگی ستاره سادات قطبی و پسرش امیر علی

.سلام به روی ماهتون بنده های خوب خدا🙋‍♀️
.قسمت پنجم🦋
دوسال بعدمجددامیر علی اومد پیشم امابجای یک ماه ده روزبیشترپیشم نبود.این دفعه
کلی باهام درددل کرد.گریه میکرد.دیگه حالیش بود چی شده امابلاتکلیف بودکه چی
میشه!از کابوس های شبانه اش میگفت.از اینکه بی صداگریه میکنه!ازینکه گاهی فکر
فرار به سرش میزنه!ازینکه باباشو بغل میکرده تاآروم بشه!ازینکه باپدربزرگش هرشب
میره مسجد!ازمهربونیه عموهاش وزن عموش میگفت!اماتهش میرسیدبه این جمله
مامان میخوام بیام‌پیشت😔.

پسر ستاره سادات قطبی مجری معروف از همسر سابقشستاره سادات قطبی و پسرش

!یه بار یک ساعت برام حرف زدومن حرف هاشوضبط کردم تابرای باباش بفرستم
بلکه صدای گریه هاو درددلاشوبشنوه واجازه بده امیرعلی بیاد پیشم.طاقت نیاوردم.
دلم‌نیومدبه این شیوه بچموازش بگیرم.تواین شش سال خیلی روخودم کارکردم.
سعی کردم مامان قوی باشم.به خودم‌میگفتم‌ستاره بالاخره امیرعلی میاد.خودتو نباز.
اگه پسرت بیادمیشی مادرسه تابچه ایی که هر کدوم شرایطشون خاصه و کارِتو سخت تر
میشه.اگه امیرعلی بیادجوری باید رفتار کنی که بین علی و امیرعلی فرقی نباشه.

بایدبینشون تعادل برقرارکنی.بالاخره هم علی هم امیر علی یکی ازوالدینشون
پیششون‌نیست.توبایدهم برای علی مادری کنی وهم برای امیرعلی پدرباشی.
وحواست به صدراهم باشه ازش غافل نشی!گفتم ستاره توبایدازخودت بگذری تابچه ها
خوب تربیت بشند.وقتی پسرت اومدرسالتت فقط تربیت این سه تابچه ست!بااین افکارمحکمتر
قدم برمیداشتم ومنتظرروزوصال بودم!ماه رمضون پارسال توحرم امام رضابرنامه زنده داشتم
که بخاطربارون شدیدبرنامه قطع شد.نزدیک اذان مغرب،شب جمعه،توحرم امام رضازیر بارون.
همه چی واسه اجابت دعامُهیا بود.وایسادم روبرویِ پنجره فولا.دلم لرزدید.بی اختیار اشک
میریختم انگشت اشاره ام رو آوردم بالاگفتم آقاجون توروبه جوادت قسم جگر گوشه
ام روبهم برگردون.گفتم اقاوقتی برگشتم خونه دیگه مشهدنمیام تاوقتی باپسرم
بیایم پابوست!بعدازماه رمضون برگشتیم تهران.

یکی دوهفته بعدبایدمیرفتم امیرعلی رو ببینم
به شهرام گفتم به پدرامیرعلی پیام بده بگواجازه بده بچه یک ماه تابستون
بیادپیشمون گفت چشم.پیام داد.یکی دوساعت بعدجواب اومدکه اقای شکیبا
اومدیداصفهان میخوام راجع به امیرعلی حضوری باهاتون صحبت کنم!

بندِدلم پاره شد!گفتم نکنه واسه بچه ام اتفاقی افتاده!نکنه خبربدی میخوادبده!
بااسترس و هزارفکروخیال رفتم اصفهان.شهرام رفت سرقرار.
دلم‌عین سیروسرکه میجوشید.بعدازدوساعت شهرام زنگ زد!سلام نکردم گفتم
چی شد؟چی گفت؟صداش میلرزیدگفت میام الان دنبالت میگم بهت!
التماسش کردم بگه چی شده!نگفت.فقط گفت میام و قطع کرد…

ادامه داستان زندگی ستاره سادات قطبی و پسرش امیر علی

.سلام به روی ماهتون بنده های خوب خدا🙋‍♀️ .
.
باصداببینیدوبشنوید❤


.
#قسمت_آخر🦋
.
توی پارک منتظرشهرام بودم.فشارم افتاده بود.کنارحوض نشستم.سرم روبه#آسمون یه#نفس_عمیق کشیدمو
گفتم خدایا تااینجااین همه سختی کشیدم وتوام هوامو داشتی.امروزویژه نگام کن.باصدای زنگ گوشی
به خودم اومدم شهرام بود.گفت بیاکنارجاده وایسادم.نفهمیدم چطورخودموبهش رسوندم سریع سوارماشین
شدم گفتم‌شهرام چی شدیه آهی کشیدو سرش رو آورد پایین.دلم#آشوب شد.گفتم توروامام حسین
بگوچی شده دستموگرفت گفت ستاره امیرعلی میادپیشمون باخوشحالی گفتم یک ماه گفت
نه گفتم کل تابستون گفت نه گفتم واسه همیشه؟گفت دیگه کنارته!دیگه غصه نخور!#همه_چی_تموم
شد!من اونقدرشوکه شده بودم که دستام میلرزید.از#گریه نفسم بنداومده بودزنگ زدم به همه وداد
میزدم بچه ام داره میادپیشم.اخ که چه روزی بود.

بابای امیرعلی پیام دادبه شهرام گفت یه#توافق_نامه بین خودمون بنویسیم و فعلا موقت
بچه یک سال بیادپیش مادرش اگرخودش راضی بودو من خواستم سال بعدتمدیدمیکنیم.
موقع خداحافظی#اشک های پدرامیرعلی#جگرم روسوزوند.بعدازاین همه سال ازامیرعلی
جدامیشدواینباراون ماهی یکباربچه رومیدید.ماگفتیم امیرعلی هرموقع خواست میاریمش
اصفهان.وشماهم هرموقع خواستیدبیاین تهران بلاخره یوسف گمگشته ام بعداز ۶ سال
اومدپیشم و ۶ روزبعدش ۶ تیر تولدش شد.۶ عجب عدده عجیبی بود.یه تولدخیلی خوب
براش گرفتیم منو شهرام‌ بهش گوشی کادودادیم‌،تاهرموقع خواست باپدرش درارتباط باشه.

درست روز ولادت#امام_رضا بردمش مشهد.وایسادم روبروی#پنجره#فولاد.‌دستشوبردم
بالاگفتم آقاقربون کَرَمت،الوعده وفابا پسرم اومدیم پابوست.روبه امیرعلی گفتم امام رضا
توروبهم برگردوندنگاهش به پنجره فولا گره خوردو اشک توچشماش جمع شد.دست به سینه
زیرلب باآقاحرف میزد.وقتی از#مشهدبرگشتیم تمام وسایل اتاقمون رو جمع کردیم وبراامیرعلی
و صدرا یه تخت دوطبقه گرفتیم و اتاق ما شداتاق اونا.مدرسه رفت.باشگاه و کلاس زبان رفت.

#محرم توهئیتمون باجون ودل کارمیکردتواین مدت صدرا خیلی بهش عادت کرده و
داداش جون از زبونش نمیوفته.از شرایطی که داره راضیه والحمدالله لباش خندونه.الان
یازده ماه ازون قرار دادمیگذره وماهه دیگه تموم میشه!.

.یعنی بعدش چی میشه؟
.امیرعلی میتونه بمونه پیشم؟
.باباش چه تصمیمی میخواد بگیره؟
.اگه بگه برگرده اصفهان چی؟. اونوقته که امیرعلی و من دوتایی باهم#دق میکنیم…
.
اخر#قصه همیشه#خوش نیست مثل قصه ی منوامیر علی.مثل قصه ی خیلی از مامانا و امیرعلی هااین قصه هیچوقت#پایان نداره اما#درد داره.

شهرام شکیباشهرام شکیبا

ستاره سادات قطبی متولد ۳ اسفند ۱۳۶۵ در اصفهان، مجری است فارغ التحصیل لیسانس رشته خبرنگاری می باشد، از والیبال به سمت کیک بوکس رفت، بعد از حفظ قرآن به اجرا روی آورد و یک تجربه ناموفق زناشویی هم دارد.

صفحه شخصی و ساعد نیوز

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
تصاویر خبری
بیشتر >
آرون گروپس