جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه شنل قرمزی

اشتراک:
قصه شنل قرمزی کودک و نوزاد
ما در این مطلب قصد داریم قصه کودکانه شنل قرمزی را برای شما عزیزان به اشتراک بگذاریم

قصه شنل قرمزی یکی از داستان های معروف و قدیمی است که خیلی از بچه ها آن را در قالب انیمیشن و کتاب داستان دیده اند ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم این داستان زیبا را برایتان به اشتراک بگذاریم.

قصه شنل قرمزی

دخترک هرگاه بیرون می رفت یک شنل با کلاه قرمز به تن می کرد ، برای همین مردم دهکده او
را شنل قرمزی صدا می کردند.

یک روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست که اگر ممکن است به او اجازه دهد تا به دیدن مادر
بزرگش برود چون خیلی وقت بود که آنها همدیگر را ندیده بودند.
مادرش گفت : فکر خوبی است.
سپس آنها یک سبد زیبا از خوراکی درست کردند تا شنل قرمزی آنرا برای مادر بزرگش ببرد

وقتی سبد
آماده شد ، دخترک شنل قرمزش را پوشید و مادرش را بوسید و از او خداحافظی کرد.

مادرش گفت : عزیزم یکراست خانه مادربرگ برو و وقتت را تلف نکن در ضمن با غریبه ها حرف نزن.در
جنگل خطرهای فراوانی وجود دارد

شنل قرمزی گفت : مادرجون ، نگران نباش.من دقت می کنم

اما وقتی در جنگل
، چشم او به گلهای زیبا و دوست داشتنی افتاد ، نصیحتهای مادرش را فراموش کرد.

او تعدادی گل چید و به پرواز پروانه ها نگاه کرد و به صدای قورباغه ها گوش داد.

شنل قرمزی از این روز گرم تابستانی خیلی لذت می برد و متوجه نزدیک شدن سایه سیاهی که پشت سرش
بود ، نشد.

قصه شنل قرمزیقصه شنل قرمزی

داستان بچگانه

ناگهان یک گرگ جلوی او ظاهر شد

گرگ با لحن مهربانی گفت : دختر کوچولو ، چیکار می کنی ؟

شنل قرمزی گفت : می خواهم به دیدن مادر بزرگم بروم.او در میان جنگل ، نزدیک نهر زندگی می کند

شنل قرمزی متوجه شد که خیلی دیر کرده است و از گشتن صرف نظر کرد و با عجله بطرف خانه
مادربزرگ براه افتاد.

در همان وقت ، گرگ از راه میان بر…

گرگ دوید و به منزل مادر بزرگ رسید و آهسته در زد

مادربزرگ تصور کرد ، کسی که در می
زند ، نوه اش است.گفت : اوه عزیزم ! بیا تو.
بیا تو.
من نگران بودم که اتفاقی در جنگل برایت رخ داده باشد

گرگ داخل شدو بطرف مادر بزرگ دوید.

مادربزرگ بیچاره دوید و داخل یک کمد شد و درش را بست.گرگ هرکار کرد نتواست در کمد را باز کند.

ادامه دارد:

بیشتر بدانید از قصه شنل قرمزی

گرگ صدای پای شنل قرمزی را شنید, به سمت تخت مادر بزرگ دوید لباس خواب مادربزرگ را بر تن کرد و کلاه خواب چین داری را به سر کرد.

چند لحظه بعد، شنل قرمزی در زد .
گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوک دماغش بالا کشید و با صدایی لرزان پرسید : کیه ؟
شنل قرمزی گفت : منم
گرگ گفت : اوه چطوری عزیزم, بیا تو.
وقتی شنل قرمزی وارد کلبه شد، از دیدن مادربرزگش تعجب کرد.
شنل قرمزی پرسید: مادر بزرگ چرا صداتون  اینقدر کلفت شده آیا مشکلی پیش آمده ؟

گرگ ناقلا گفت : من کمی سرما خورده ام و در آخر حرفهایش چند سرفه کرد تا شنل قرمزی شک نکند.
شنل قرمزی به تخت نزدیکتر شد و گفت : اما مادربزرگ! چه گوشهای بزرگی دارید.
گرگ گفت : عزیزم با آن ها بهتر صدای تو را می شنوم.
شنل قرمزی گفت : اما مادربزرگ ! چه چشمهای بزرگی دارید.
گرگ گفت : چه بهتر عزیزم با آن بهتر تو را می بینیم.
در حالیکه شنل قرمزی صدایش می لرزید گفت: اما مادربرزگ چه دندانهای بزرگی دارید؟
گرگ گفت: برای اینکه تو را بهتر بخورم عزیزم. گرگ از تخت بیرون پرید و دنبال شنل قرمزی دوید.

قصه شنل قرمزیقصه شنل قرمزی
داستان کودکانه

شنل قرمزی خیلی دیر متوجه شده بود، آن شخصی که در تخت بود مادربرزگش نیست بلکه یک گرگ گرسنه است و بطرف در دوید و با صدای بلند فریاد کشید: کمک ! گرگ !
مرد جنگلبانی که آن نزدیکی ها هیزم می شکست صدای او را شنید و تا آنجایی که در توان داشت با سرعت بطرف کلبه دوید.

مادربزرگ وقتی صدای نوه اش را شنید و فهمید او در خطر است از کمد بیرون آمد و ملحفه تخت را روی گرگ انداخت با یک چتر که در داخل کمد گیر آورده بود به سر گرگ کوبید.
در همین موقع جنگلبان رسید و به مادر بزرگ کمک کرد و گرگ را اسیر کردند.
شنل قرمزی بغل مادر بزرگش پرید و در حالیکه خوشحال بود گفت: اوه مادربزرگ من اشتباه کردم دیگر با هیچ غریبه ای صحبت نمی کنم .

جنگلبان گفت : شما بچه ها باید این نکته مهم را هیچوقت فراموش نکنید.
مرد جنگلبان گرگ را از خانه بیرون آورد و به قسمتهای دور جنگل  برد، جائیکه دیگر او نتواند کسی را اذیت کند.

بعد از این ماجرا شنل قرمزی و مادربرزگش و مرد جنگلبان از خوراکی های خوشمزه خوردند و شنل قرمزی هم به مادربزرگش قول داد که دیگر بازیگوشی نکند و به حرف بزرگترهایش گوش دهد.

تبیان / آرگا

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس