عکس های خنده دار از کارهای ترسناک دهه شصتی ها تا تفاوت اسرائیل با عظمت ایران

کارهای ترسناک دهه شصتیها رو اگه بذاری جلوی بچههای امروز، فکر میکنن ما تو یه سیاره دیگه زندگی میکردیم!
ببین، وقتی تلفن زنگ میزد و مامان میگفت: “جواب نده، شاید باباته!” یه حس تعلیق تو دلمون میافتاد انگار قراره در فیلم «جیغ» بازی کنیم!
ترسناکترین صحنه؟ وقتی فیلم ویدئویی از عموی دبیرفته میرسید و بچهها توی خونه ساکتتر از کتاب دینی میشدن. تا یکی در میزد همه میپریدن زیر پتو!
یا مثلا وقتی یکی مداد فشاری داشت، بقیه فکر میکردن آدم پولداریه و لابد فرزند سرمایهداری از دهه پنجاه برگشته!
مزه پفک رو از روی بوی انگشت دوستمون میفهمیدیم چون خودش کل پاکت رو خورده بود.
غولترین ترس؟ نمره انضباط ۱۸ و اینکه دفترچه بیمهات گم بشه، چون بدون اون حتی سرماخوردگی هم به چشم یه مصیبت دیده میشد.
یا اون معلم پرورشی که هر جا میرفتی بود. زنگ تفریح، توالت، حتی خوابمونم چک میکرد.
وای اگه نوار کاست گیر کنه تو ضبط! احساس میکردیم جهان به آخر رسیده. یه مداد، یه امید!
خلاصه دهه شصتی بودن یعنی گذر از تونل وحشت، ولی بدون هیچ بلیت برگشتی!
کارهای ترسناک دهه شصتی ها
دهه شصتیها، قهرمانان بیادعای بقا در سرزمین وحشتهای کودکانهاند؛ نسلی که اگر امروز کسی از فیلم ترسناک حرف بزند، با لبخندی تلخ میگویند: “ما با سمندون بزرگ شدیم، فیلم ترسناک چیه؟”
در آن سالها، کافی بود شب شود و برق برود تا سایه برونکا از کارتون چوبین روی دیوار بیفتد؛ همان هیولای سیاه و درشت که با هر بار خندهاش، نصف جمعیت خانه زیر پتو قایم میشدند. اگر از چوبین جان سالم به در میبردی، تازه نوبت ملخ سبز بود که با آن صدای تیتراژش، تا صبح کابوس ببینی.
اما این فقط کارتونها نبودند که دهه شصتیها را میترساندند. کافی بود اسم “سمندون” بیاید تا همه یاد آن بچهغول زیرزمینی بیفتند که هنوز هم خیلیها جرات ندارند شبها تنها به زیرزمین بروند. حتی “چاق و لاغر” با آن موسیقی وهمآلود و رئیس بزرگ مرموزشان، کاری میکردند که بچهها تا مدتها از خرابکاری بترسند و هر وقت خرابکاری میکردند، منتظر بودند یک عروسک خشمگین از گوشه اتاق ظاهر شود.
وای به روزی که “اسمشو نبر” از شهر موشها وارد ماجرا میشد. گربهای که حتی اسمش را هم نباید میبردی، چون ممکن بود از تلویزیون بیرون بیاید و کل شهر موشها را با خودش ببرد.
در کنار همه اینها، عروسکهای سریالهای آموزشی مثل کرکس در “بچهها سلامت باشید” هم بودند که به جای آموزش بهداشت، بیشتر آموزش وحشت میدادند؛ طوری که بچهها بعد از دیدن آن، تا یک هفته دست به هیچ چیزی نمیزدند مبادا کرکس بیاید و بگوید: “آفرین، حالا مریض شو!”.
خلاصه اگر امروز دهه شصتیها در مواجهه با هر ترسی فقط میخندند، دلیلش این است که آنها از کودکی با “دون دون”، “برونکا”، “سمندون” و “اسمشو نبر” دست و پنجه نرم کردهاند. ترس؟ اینها بچههای دهه شصتاند، نه قربانیان فیلمهای ترسناک هالیوود!
دههشصتیها؟ قهرمانهایی بودن که بدون اینترنت، بدون کولر، بدون تنقلات رنگی، ولی با یه اراده فولادین از توی خاک و خُل، رشد کردن!
کارهای عجیب ولی قهرمانانهشون رو فقط باید تو کتابهای درسی آینده آورد. مثلاً با یه تیله، دوازده ساعت سرگرم میشدن، بدون پاوربانک!
قهرمان بودن یعنی وقتی تلفن خونه زنگ میزد، همه با ترس میرفتن سمتش چون ممکن بود عمهای باشه که بگه: “داریم میایم مهمونی!”
عجیبترین شاهکار؟ جمع کردن کارت شیر خشک و گرفتن دو تا نون اضافه از صف، بدون اینکه جون کسی به خطر بیفته!
کتاب درسی رو جلد میکردن با کاغذ کاهی، اونم با دقتی که انگار در حال بستهبندی طلا بودن.
میرفتن مدرسه با یه مداد کوتاه که قدش از انگشت کوچیک هم کمتر بود، ولی تا آخر سال باهاش مینوشتن، اونم خوشخط!
دههشصتیها قهرمان مبارزه با پشه، خاموشی، صف نفت، و امتحان نهایی بودن، بدون نیاز به شیلد ضدضربه!
یه دوچرخهسواری تو خاکی، یه برگه ۱۰۰ متری املا، یه بشقاب ماکارونی پر پنیر… و بعدش خواب بیدغدغه بدون چککردن نوتیفیکیشن.
دههشصتیها عجیبترین نسل بودن که از دل کمبودها، افسانه ساختن.