شنبه, ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

داستان کوتاه | شاخه و برگ

اشتراک:
داستان کوتاه شاخه و برگ پیامک و تبریک تولد
يک روز گرم، شاخه‌ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن، برگ‌های ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمين افتادند...

داستان کوتاه شاخه و برگ

داستان کوتاه شاخه و برگ ,یک روز گرم، شاخه‌ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن، برگ‌های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را درد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می‌برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می‌کرد.

داستان کوتاه و خواندنی شاخه و برگ

باغبان تبر به دست، داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه خشکی که می‌رسید
آن را از بیخ جدا می‌کرد و با خود می‌برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن، از قطع کردنش صرف نظر کرد.

داستان کوتاه

بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت
چندین و چند بار خوش را تکاندتا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد
و بر روی زمین افتاد. باغبان در راه بازگشت، وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی‌درنگ آن شاخه
را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.

داستان کوتاه شاخه و برگداستان جالب شاخه و برگ

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می‌گفت: «اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده‌ای بود بر چشمان واقع‌نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم.

یکی بود

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس