پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

اشعاری از شاعر بزرگ عطار نیشابوری

اشتراک:
فرهنگ و هنر و شعر
شعرهای عطار نیشابوری عطار نیشابوری در سال ۵۱۳ هجری مطابق با ۱۱۱۹ میلادی در روستای کدکن (کنونی) در نزدیکی نیشابور دیده به جهان گشود. به لحاظ تاریخی، شعر عطار بعد از شعر سنایی دومین اوج شعر عرفانی فارسی است و پس از شعر عطار، بلندترین قله شعر عرفانی، شعر جلال الدین مولوی است.سه موج بزرگ، […]

شعرهای عطار نیشابوری

عطار نیشابوری در سال ۵۱۳ هجری مطابق با ۱۱۱۹ میلادی در روستای کدکن (کنونی) در نزدیکی نیشابور دیده به
جهان گشود.

به لحاظ تاریخی، شعر عطار بعد از شعر سنایی دومین اوج شعر عرفانی فارسی است و پس از
شعر عطار، بلندترین قله شعر عرفانی، شعر جلال الدین مولوی است.
سه موج بزرگ، سه خیزاب بلند حیرت آور در این دریا وجود دارد: اول شعر سنایی و دوم شعر
عطار و سوم شعر جلال الدین مولوی.
اینها سه اقلیم پهناور، سه کهکشان مستقل اند که فضای بیکرانه شعر عرفانی فارسی و بی اغراق، شعر جهان
را احاطه می کنند و در ضمن کمال استقلال، سخت به یکدیگر وابسته اند و یکدیگر را تکمیل می کنند.

اشعاری از شاعر بزرگ عطار نیشابوری

شعر عطار در نگاه نخستین، گاه خواننده را می رماند؛ اما شکیبایی و قدری آمادگی روحی لازم است تا به
درون این باغ راه پیدا کنیم.وقتی با شعر عطار انس گرفتیم، می بینیم که در آن سوی بعضی ناهماهنگی ها،
چه منظومه منسجمی از احساس و اندیشه موج می زند.

گزیده ای از اشعار عطار نیشابوری

ای هجر تو وصل جاودانی اندوه تو عیش و شادمانیدر عشق تو نیم ذره حسرت

خوشتر ز وصال جاودانی

****شعر عطار ****

بی یاد
حضور تو زمانی کفرست حدیث زندگانیصد جان و هزار دل نثارت

آن لحظه که از درم برانی

****شعر عطار
****

کار دو جهان من برآید گر یک نفسم به خویش خوانیبا خواندن و راندم چه کار است؟

خواه این کن خواه آن، تو دانی

****شعر عطار ****

گر قهر
کنی سزای آنم ور لطف کنی سزای آنیصد دل باید به هر زمانم

تا تو ببری به دلستانی

****شعر عطار ****

گر بر فکنی نقاب از روی جبریل شود به جان فشانیکس نتواند جمال تو دید

زیرا
که ز دیده بس نهانی

****شعر عطار *****

نه نه، که به جز تو کس نبیند چون جمله تویی بدین
عیانیدر عشق تو گر بمرد عطار

شد زنده دایم از معانی

گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم شبنمی بودم
ز دریا غرقه در دریا شدم

سایه ای بودم ز اول بر زمین افتاده خوار راست کان
خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

ز آمدن بس بی نشان و ز شدن بی خبر گو بیا
یک دم برآمد کامدم من یا شدم

نه، مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای در
فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

در ره عشقش قدم در نِه، اگر با دانشی لاجرم در عشق
هم نادان و هم دانا شدم

چون همه تن می بایست بود و کور گشت این عجایب بین که
چون بینای نابینا شدم

خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی تا کجاست آنجا که
من سرگشته دل آنجا شدم

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تأثیر دل او بیدل و شیدا شدم

شعر عطار نیشابوری

مجمعی کردند مرغان جهان
آن چه بودند آشکارا و نهان

جمله گفتند: «این زمان در روزگار نیست خالی هیچ شهر از شهریار

****شعر عطار ****

یکدیگر را شاید ار یاری کنیم پادشاهی را طلب کاری کنیم»پس همه با جایگاهی می آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند

****شعر عطار ****

هد هد آشفته دل پر انتظار
در میان جمع آمد بی قرارگفت: «ای مرغان منم بی هیچ ریب هم برید۱
حضرت۲ و هم پیک غیب

****شعر عطار ****

پادشاه خویش را دانسته ام چون روم تنها چو نتوانسته املیک با
من گر شما همره شوید محرم آن شاه و آن درگه شوید

****شعر عطار ****

هست ما را
پادشاهی بی خلاف در پس کوهی که هست آن کوه قاف۳نام او سیمرغ۴ سلطان طیور او به ما
نزدیک و ما زو دور دور

****شعر عطار ****

در حریم۵ عزت است آرام او نیست حد هر زبانی نام
اوصد هزاران پرده دارد بیشتر هم ز نور و هم ز ظلمت پیش تر

****شعر عطار ****

هیچ دانایی کمال او ندید هیچ بینایی جمال او ندیدبس که خشکی بس که دریا بر ره
است تا نپنداری که راهی کوته است

****شعر عطار ****

شیرمردی باید این ره را شگرف
ز آنکه ره دور است و دریا ژرف ژرف،جمله ی مرغان شدند آن جایگاه بی قراری
از عزت آن پادشاه

****شعر عطار ****

شوق او در جان ایشان کار کرد هر یکی بی صبری بسیار کردعزم
ره کردند و در پیش آمدند عاشق او، دشمن خویش آمدند

****شعر عطار ****

لیک چون بس ره دراز و دور بود هر کسی از رفتنش رنجور بودگرچه ره را بود هر یک کارساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز

****شعر عطار ****

جمله ی مرغان چو بشنیدند
حال سر به سر کردند از هدهد سؤالکه:«ای سبق برده۶ زما در رهبری
ختم کرده بهتری و مهتری

****شعر عطار ****

ما همه مشتی ضعیف و ناتوان بی پر و بال و نه
تن نه توانکی رسیم آخر به سیمرغ رفیع گر رسد از ما کسی باشد بدیع»

****شعر عطار ****

هدهد آن گه گفت: «ای بی حاصلان عشق کی نیکو بود از بد دلانای گدایان چند از
این بی حاصلی راست ناید عاشقی و بد دلی

****شعر عطار ****

تو بدان کان گه که
سیمرغ از نقاب آشکارا کرد رخ چون آفتابسایه ی خود کرد بر عالم نثار
گشت چندین مرغ هر دم آشکار

****شعر عطار ****

صورت مرغان عالم سر به سر سایه ی اوست
این بدان ای بی خبردیده ی سیمرغ بین، گر نیستت دل چو آیینه منور
نیستت

****شعر عطار ****

چون همه مرغان شنودند این سخن نیک پی بردند اسرار کهنجمله با سیمرغ نسبت یافتند
لاجرم در سیر رغبت یافتند

****شعر عطار ****

زین سخن یکسر به ره باز آمدند
جمله هم درد و هم آواز آمدندزو بپرسیدند: «ای استاد کار چون دهیم آخر در این ره دادکار؟

****شعر عطار ****

زان که نبود در چنین علمی مقام از ضعیفان این روش هرگز تمام»هدهد رهبر چنین گفت
آن زمان که: «آن که عاشق شد نیندیشد ز جان

****شعر عطار ****

چون دل
تو دشمن جان آمده ست جان برافشان ره به پایان آمده ستعشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظه ای با جان چه کار

****شعر عطار ****

عاشق آتش بر همه
خرمن زند اره بر فرقش نهند او تن زند۷درد و خون دل بباید عشق را قصه ای
مشکل باید عشق را»

****شعر عطار ****

چون شنودند این سخن مرغان همه آن زمان گفتند ترک جان همهبرد سیمرغ
از دل ایشان قرار عشق در جانان یکی شد صد هزار

****شعر عطار ****

عزم
ره کردند عزمی بس درست ره سپردن را باستادند چستجمله گفتند: «این زمان مارا به نقد۸ پیشوایی باید
اندر حل عقد۹

****شعر عطار ****

قرعه افکندند بس لایق فتاد قرعه شان بر هدهد عاشق فتادجمله او را رهبر
خود ساختند گر همی فرمود سر می باختند

****شعر عطار ****

هدهد هادی چو آمد پهلوان
تاج بر فرقش نهادند آن زمانصد هزاران مرغ در راه آمدند سایه دان ماهی و ماه آمدند

****شعر
عطار ****

چون پدید آمد سر وادی ز راه النفیر۱۰ از آن نفیر بر شد به ماههیبتی زان راه بر
جان اوفتاد آتشی در جان ایشان اوفتاد

****شعر عطار ****

جمله ی مرغان ز هول و
بیم راه بال و پر پُرخون برآوردند آهراه می دیدند پایان ناپدید درد می دیدند درمان
ناپدید

****شعر عطار ****

و آن همه مرغان همه آن جایگاه سر نهادند از سر حسرت به راهسال ها
رفتند در شیب و فراز صرف شد در راهشان عمری دراز

****شعر عطار ****

آخر الامر
از میان آن سپاه کم کسی ره برد تا آن پیشگاهباز بعضی بر سر کوه بلند تشنه
جان دادند در گرم۱۱ و گزند

****شعر عطار ****

باز بعضی در بیابان را زتف آفتاب گشت پرها سوخته دل
ها کبابباز بعضی در بیابان خشک لب تشنه در گرما بمردند از تعب۱۲

****شعر عطار ****

باز
بعضی ز آرزوی دانه ای خویش را کشتند چون دیوانه ایباز بعضی سخت رنجور آمدند باز پس
ماندند و مهجور آمدند

****شعر عطار ****

باز بعضی از عجایب های۱۳ راه باز استادند هم بر جایگاهباز بعضی
در تماشای طرب تن فرو دادند فارغ از طلب

****شعر عطار ****

عاقبت از صد هزاران
تا یکی بیش نرسیدند آن جا ز اندکیعالمی بر مرغ می بردند راه بیش نرسیدند سی آن
جایگاه

****شعر عطار ****

سی تن بی بال و پر، رنجور و مست۱۴ دل شکسته جان شده، تن نادرستحضرتی دیدند
بی وصف و صفت برتر از ادراک عقل و معرفت

****شعر عطار ****

رقعه یی۱۵ بنهاد پیش آن
همه گفت: «برخوانید تا پایان همه»چون نگه کردند آن سی مرغ زار در خط آن
رقعه ی پر اعتبار۱۶

****شعر عطار ****

هر چه ایشان کرده بودند آن همه بود کرده نقش تا پایان
همهکرده و ناکرده ی دیرینه شان پاک گشت و
محو گشت از سینه شان

****شعر عطار ****

چون نگه کردند آن سی مرغ زود بی شک آن سیمرغ
آن سی مرغ بودخویش را دیدند سی مرغ تمام بود خود سیمرغ سی
مرغ تمام

****شعر عطار ****

چون به سوی سیمرغ کردندی نگاه بود این سیمرغ این کاین جایگاهور به سوی خویش
کردندی نظر بود این سیمرغ ایشان آن دگر

****شعر عطار ****

ور نظر در هر دو کردندی به هم هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کمبود این یک و آن
یک بود این در همه عالم کسی نشنود این

****شعر عطار ****

آن
همه غرق تحیر ماندند بی تفکر و ز تفکر ماندند۱۷چون ندانستند هیچ از هیچ حال بی
زفان کردند از حضرت سؤال

****شعر عطار ****

کشف این سر قوی درخواستنند حال مایی و تویی درخواستندبی زفان آمد
از آن حضرت خطاب کاینه است این حضرت چون آفتاب

****شعر عطار ****

هر که
آید خویشتن بیند در او جان و تن هم جان و تن بیند در اومحو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورسید گم شد و السلاملاجرم این جا سخن کوتاه شد
رهرو و رهبر نماند و راه شد

_____________________

پانوشت:۱- برید: قاصد، نامه بر، پیک۲- حضرت:
درگاه، پیشگاه، در این جا درگاه حق تعالی.۳- قاف: نام کوهی افسانه ای، قدما خیال می کردند که تمام خشکی
های زمین به کوهی عظیم منتهی می شود که آن را قاف می نامیدند و تصور می کردند که این
کوه گرداگرد خشکی کشیده شده است.
قاف در اصطلاح عرفا، عالم کبریا و بی نیازی است۴- سیمرغ: عنقا، نام مرغی افسانه ای است۵- حریم: آن چه
از پیرامون خانه و عمارت که بدان متعلق باشد مکانی که حمایت و دفاع از آن واجب باشد.، مکان امن
.
۶- سبق: پیش بردن است در تاختن و تیر انداختن.
سبق بردن: پیشی گرفتن در مسابقه.۷- تن زدن: خاموش شدن، سکوت کردن.۸- به نقد: فعلاً، حالا۹- حل و عقد: گشادن
و بستن، انجام دادن امور.۱۰- نفیر: فریاد، ناله۱۱- گرم: غم و اندوه، زحمت سخت، گرفتگی دل، دلگیری.۱۲- تعب: خستگی، سختی،
مشقت.۱۳- عجایب ها: جمع عجیبه، قدما گاهی جمع های مکسر را با علامت های جمع فارسی دوباره جمع می بسته
اند.۱۴- مُست” گله و شکایت، غم .
اندوه.۱۵- رقعه: کاغذی که روی آن نویسند، مکتوب.۱۶- اعتبار: پند گرفتن، عبرت گرفتن، ارزش.۱۷- ماندن: خسته شدن، باز ماندن، عاجز
شدن.

شعر و ادب

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس