عکسهای دیدنی و خاطرات بدل صدام؛ “میخائیل رمضان” (۴)
گفتم: «منظورت چیست؟» گفت: «من طی این مدت خیلی خوب تو را شناختهام.حتا میتوانم بفهمم که در ذهن تو چه
میگذرد و چه چیزی باعث ناراحتیات میشود.تو از صبح تا حالا حرفی نزدهای.بگو چه شده است؟» در ابتدا دل بودم
اما ماجرا را به او گفتم محمد پاسخ داد: «مسئلهء دشواری است؛ اما نه به اندازهای که تو تصوری میکنی.»
گفتم: «بسیار خوب، من چه باید بکنم؟ آیا باید نزد صدام بروم و از او بخواهم که شخصن به مسئله
رسیدگی کند؟ گفت: «چرا که نه؟ او تنها شخصی است که میتواند در این باره تصمیم بگیرد؛ نه دیگران.» صدام
یک روز صبح به طور ناگهانی به اتاق تاریک آمد.پسر کوچکش قصی نیز به همراهش بود و خیلی سرحال به
نظر میآمد.چند دقیقهای سخنانی میان ما رد و بدل شد.آنگاه محمد بدون هیچ مقدمهای به موضوع پرداخت و گفت: «جناب
رئیس، برای میخائیل، مشکلی پیش آمده.از حضرت عالی تقاضای مساعدت دارد.» سپس به من گفت که خودم موضوع را به
اطلاع برسانم.از شدت ترس در سر جایم منجمد شده بودم.صدام گفت: «مشکل چیست میخائیل؟ چه چیزی تو را رنج میدهد؟»
به او گفتم: «چیز مهمی نیست جناب رئیس.» عرق کرده بودم و نمیدانستم چه بگویم.صدام گفت: «به من بگو مشکل
چیست؟» به سختی آب دهانم را فرو دادم و ماجرا را گفتم.در حالی که صدام و قصی به دقت به
حرفهایم گوش میدادند و لبخند میزدند ادامه دادم: «همسرم دوستی از اهالی کربلا دارد و…
» صدام گفت: «میخائیل، چرا آنها دستگیر شدهاند؟» گفتم: «نمیدانم جناب رئیس.اما مادرشان میگوید کاملن بیگناه بودهاند.» گفت: «اسم پسر
بزرگتر چیست؟» سپس به قصی گفت: «نامش را یادداشت کن.» بعد به من گفت: «چند سال دارد؟» گفتم: «خیلی مطمئن
نیستم؛ اما حدود ۲۱ سال.» صدام گفت: «میخائیل، به موضوع رسیدگی میکنم؛ اما نمیتوانم هیچ قولی به تو بدهم.ما از
میزان جرم او خبر نداریم؛ ولی معتقدم که دوست همسر تو (مادر یاسین) این شایستگی را دارد که با او
به مهربانی رفتار کنیم.اگر جرم یاسین خیلی سنگین نباشد، میتوانیم کمی نرمش نشان دهیم.» احساس کردم حضور قضی در آنجا
باعث شد که اوضاع بد نشود.قصی (پسر کوچک صدام) با برادرش عدی تفاوت داشت.من او را کم ملاقات کرده بودم.در
این چند بار هم که دیدم کم حرف میزند.البته او چون پدر و برادر بزرگترش (عدی)، جنایتکار بود؛ اما کمی
زیرک و عاقل به نظر میرسید.صدام دسش را رو شانهء قصی گذاشت و گفت: «میخائیل، در این باره اقدام خواهم
کرد.» میدانستم که جان مردم عراق برای صدام هیچ ارزشی ندارد؛ چه برسد به کسی که به او جسارت کرده
باشد.همینطور میدانستم که صدام به وعدههایی که میدهد اصلن پایبند نیست.روز بعد وقتی به خانه رسیدم، آمنه با سرعت به
طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «چه کار کردی میخائیل؟ چه کار کردی؟!» با شگفتی به او
گفتم: «دربارهء چه صحبت میکنی؟» آمنه با تعجب گفت: «یاسین آزاد شد.» شادی چهرهاش را فرا گرفته بود.«امروز همراه اسوه
آمده بود اینجا.» گفتم: «خودت او را دیدی؟ حالش چطور بود؟» گفت: «آن طور که باید نیست؛ اما به هرحال
زنده است.» از خودم پرسیدم: «آیا صدام که مدتهاست انسانیت را فراموش کرده، ممکن است درد و رنجهای مادر یاسین
را درک کرده باشد؟» جواب سؤالهایم منفی بود.این موضوع مرا متعجب کرده بود.بعدن پاسخ خود را گرفتم.یاسین طوری با سم
تالیوم مسموم شده بود که حداکثر تا سه ماه بعد زنده میماند.عملن هم یاسین بعد از گذشت مدت اندکی از
آزادی، به سبب بیماری ناشناختهای از دنیا رفت.گاو صدام صدام دارای مزارعی است که در آنها، گاو، گوسفند و انواع
حیوانات دیگر را پرورش میدهد.صدام گاوی داشت که آن را از انگلستان آورده بودند.هیکل زیبایی داشت.این گاو حامله شد و
روز وضع حملش فرا رسید.مسئول زایمان گاو، دامپزشکی به نام «سلیم محمد» بود.زایمان گاو با مشکل مواجه شد و این
پزشک برای نجات آن گاو و جنین، تمام سعی و تلاش خود را به عمل آورد؛ اما موفق نشد و
گاو و گوساله هردو تلف شدند.هنگامی که صدام باخبر شد، از کوره در رفت و گفت: «این دامپزشک خائن را
بیاورید.» دامپزشک نگون بخت را دست بسته آوردند.صدام دستور داد او را در محوطهء قصر بیندازند.سپس خود سوار بر اتومبیل
شد و سر آن دامپزشک بیگناه را زیر گرفت و له کرد و او در جا مرد.او به خاطر مردن
گاوی بیارزش، خشمگین میشود و پزشکی را میکشد.حال تصور کنید چنین شخصی با مردم خود چه رفتاری میتواند داشته باشد.زن
زیبا یک بار با قیافهء ناشناخته همراه صدام بودم.تقریبن ساعت ۸ بعد از ظهر در منطقهء المنصور بودیم.صدام، زن جوانی
را دید و از او خوشش آمد.آن زن همراه همسرش بود.صدام به محافظان خود دستور داد که آن مرد بینوا
را بیاورند.هنگامی که او در مقابل صدام ایستاد، با لهجهای محلی به او گفت: «وای بر تو، این زن را
که با او قدم میزنی، از کجا آوردهای؟» آن مرد وقتی صدام را شناخت گفت: «جناب رئیس، این زن، همسرم
است.» صدام به او گفت: «ساکت باش دروغگو.» بعد به محافظان خود دستور داد او را دستگیر کنند.این شخص دستگیر
شد و به نقطهء نامعلومی برده شد.بعدن فهمیدم که اعدامش کردهاند.اما آن زن را به قصر صدام آوردند.صدام چند شبی
را با او گذراند.سپس توسط محافظان نزدیکش، او را سر به نیست کرد.دختر شایسته عراق هر سال به شیوهء کشورهای
اروپایی، در میان کارمندان دولت، مسابقهای برای انتخاب ملکهء زیبایی ترتیب داده میشد.یک سال، فائزه دختر جوانی که واقعن زیبا
بود، ملکهء زیبایی شد.وقتی صدام او را در صفحهء تلویزیون مشاهده کرد، شیفتهاش شد و دستور داد او را به
حضورش آورند، البته به شیوهای که لطمهای به منزلت رئیس وارد نشود.یکی از محافظان او رفت و یک ساعت بیشتر
نگذشت که آن دختر بینوا را به حضور صدام آوردند.فائزه با دیدن صدام بر خود میلرزید؛ اما صدام او را
آرامش داد و گفت: «شما میهمان من هستید.» دختر جوان وقتی از نیت پلید صدام آگاه شد، شروع به گریه
کرد؛ اما صدام او را رها نکرد.بعد از مدتی که کارش با این دختر تمام شد، او را به «کامل
حنا» سپرد.کامل حنا میدانست منظور رئیس چیست.نیمه شب، فائزه را در یک خیابان خلوت بغداد رها کردند، سپس یکی از
محافظان صدام با اتومبیل او را زیر گرفته و جسدش را له کرد و بعد هم جسد بیجان او را
در وسط خیابان رها کردند.انتقام قصر ویران شده سال ۱۹۹۱ بود.بر بلندیهای قصر صدام که توسط حملات هوایی متحدین ویران
شده بود ایستاده بودیم.صدام به قصر ویران شده و اسباب و وسائل و اتومبیلهایی که همگی از نوع مرسدس بنز
بودند، نگاه میکرد.خشم و غضب در چهرهء عبوساش آشکار بود.همگی سران رژیم نظیر روکان تکریتی، شبیب تکریتی، صدام کامل، حسین
کامل و …
نیز ایستاده بودیم.قبل از آنکه صدام کلامی بر زبان آورد، محافظانش فهمیدند که رهبر بزرگ اعراب! چه میخواهد.به سرعت دست
به کار شدند تا خواستهء رهبر بزرگ را برآورده سازند.حدود ۳۰ نفر از انقلابیون شیعه را از زندان آوردند و
آنها را به صف کردند.صدام نگاهی به این افراد انداخت.آنگاه با اسلحهء اتوماتیک کوچک خود، پی در پی به سمت
آنها تیراندازی کرد و آنها را درو نمود.تعدادی از مأموران صدام، جنازهها را از صحنه بیرون بردند و تعداد دیگری،
کفشهای رهبر بزرگ! را که قطرههای خون به آن پاشیده شده بود، پاک کردند.آتش خشم صدام همچنان زبانه میکشید.محافظان با
سرعت رفتند و ۳۰ نفر دیگر را آوردند.با این عده نیز همان گونه رفتار شد.صدام میکشت؛ بدون اینکه حرفی بزند.با
این مقدار خون هم سیراب نشد.این بار انقلابیون کرد را آوردند.حدود ۵۰ نفر با لباسهای و قیافهء کردی؛ مقاوم و
قهرمان.یکی از آنها آب دهان به صورت صدام انداخت.صدام او را از بقیه جدا کرد.با سرعت دیوانهواری بقیه را کشت.باز
جنازهها را بردند.آنگاه نگاهی به چهرهء آن قهرمان کرد که آب دهان به صورتش انداخته بود کرد.آن قهرمان کرد بار
دیگر آب دهان انداخت.صدام دیوانه شده بود.بنزین خواست.به محافظانش دستور داد که این مرد را مجبور به نوشیدن بنزین کنند.سپس
گلولهای به شکم این مرد شلیک کرد.زبانههای آتش، سرتا پای این قهرمان کرد را فرا گرفتند.صدام با تأمل به این
منظره نگاه میکرد.آنگاه خندهء بلندی سر داد.سپس سرش را بالا گرفت و گفت: «خیانتکارها، مزدوران ایران و اسرائیل.» دیدار با
شیوخ یکی از روزهای جنگ با ایران، یکی از شیوخ خلیج فارس (قطر) از عراق دیدار کرد.من در فرودگاه از
او به جای صدام استقبال کرد.طبق معمول نفهمید که صدام بدلی هستم.هنگامی که عازم استقبال از این شخص بودم، صدام
به من گفت که به گرمی از وی استقبال نکنم و کمی از خود ناراحتی بروز دهم.طبق دستور عمل کردم
و بعد از آن، در روز دوّم، صدام در یک جلسهء رسمی با او دیدار کرد.اعضای هیأت دولت همراه او
و تعدادی از وزرای عراقی در جلسه حضور داشتند.من نیز با قیافهء ناشناخته حاضر بودم.صدام به آن شیخ گفت: «ما
در مقابل مجوسان (ایرانیها) از شما دفاع میکنیم و هر روز جوانان ما کشته میشوند، آنگاه شما در خواب خوش
هستید.» میهمان صدام با آزردگی جواب داد: «جناب رئیس، ما چه باید بکنیم؟» صدام که خشم و غضب تمام وجودش
را فرا گرفته بود گفت: «به تو خواهم گفت؛ اما به طور خصوصی.» سپس دستور داد همهء وزرای عراقی و
هیأت همراه جلسه را ترک کنند.دستور اجرا شد.صدام و میهمان و چند محافظ باقی ماندند.شخص میهمان با تعجب به صدام
نگاه میکرد و در جای خودش میخکوب شده بود.حتا نمیتوانست حرف بزند.صدام گفت: «حالا میخواهی به تو بگویم که چه
باید انجام دهی؟» «صباح مرزه» پشت سر صدام ایستاده بود.صدام به او گفت: «صباح، لباسهایش را از تنش بیرون آور.»
میهمان صدام گیج و مبهوت شده بود.گفت: «میخواهی چه بکنی؟» صدام گفت: «کاری که یاد بگیری به بزرگانت احترام بگذاری،
ای بزدل ترسو!» صباح مرزه، برخی از لباسهای او را از تنش بیرون آورد.میهمان شروع به التماس کرد تا اینکه
صدام از او درگذشت و قصدش را عملی نکرد.سپس به او گفت: «اما دفعهء بعد، وای بر تو.» صدام از
هیچ کوششی فروگذار نکرد تا اینکه باطن مرا نیز چون خودش کند و من هم چون او یک جنایتکار حرفهای
و قاتلی بشوم که کشتن و شکنجهء دیگران باعث آرامش خاطرم شود و در عین حال به عنوان یک انسان
امین و دارای اخلاق پسندیده خود را جلوه دهم؛ از این رو از جمله آموزشهایی که دیدم، آموزشهای روحی –
روانی بود.من میبایست فیلمهایی بسیار وحشتناکی را از آشیو استخبارات (اطلاعات) عراق را تماشا میکردم.فیلم یکم مردی را نشان میداد
که بر روی یک صندلی نشسته است و دست و پایش را بستهاند.مرد تنومندی میآید و نقابی بر چهره دارد
و تنها چشمانش پیداست.آن مرد غولپیکر چاقویی در دست دارد.چاقو را در چشم راست مردی که بر صندلی نشسته است
فرو میبرد و چشم او را از حدقه بیرون میآورد.آن مرد بینوا فریاد میکشد و میخواهد که به او رحم
کند، اما آن وحشی ضربهء دیگری به چشم چپ او میزند و آن را هم از حدقه درمیآورد.فریادهای این مرد
بیشتر میشود.کمک میخواهد و از درد به خود میپیچد.آن وحشی مقداری نمک میآورد و به چشمان او میپاشد.او از شدت
درد فریاد میزند و رگهای گردنش متورم شده، از شدت درد میخواهد پاره شود.هیچ فریادرسی نیست.آن وحشی سنگدل، سپس مقداری
نفت میآورد و بر سر این مرد میریزد.آنگاه آتش را روشن میکند.مرد در آتش میسوزد و اندکی بعد جز خاکستر
از او باقی نمیماند.فیلم دوّم مردی تقریبن ۳۰ ساله، گندمگون و با چشمان سیاه و درشت و بینی پهن، بر
یک ستون فلزی بسته شده بود.بدنش تا نیمه عریان و سینهاش از شدت شکنجه، چرک کرده و زخمهایش عفونت برداشته
و قطرههای خون خشک شده بر سر و صورتش نمایان است.از درد به خود میپیچد.ناگهان مرد تنومند خشنی که در
دستش کابل سیاه رنگی بود، در صحنه ظاهر شد.مرد تنومند با کابل به سر و سینهء آن مرد مجروح میزد
و خون و چرک به دیوار اتاق میپاشید.فیلم سوّم اعدام تعدادی جوان در یک محوطهء کوچک به دست پسران صدام
(عدی و قصی).