پنج شنبه, ۶ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

اشتراک:
قصه سگ ولگرد و استخوان کودک و نوزاد
ما در این مطلب قصه سگ ولگرد و استخوان را برایتان به اشتراک گذاشته ایم

داستان های آموزنده می تواند که به کودک کمک کند تا ذهن خلاقتری داشته باشد
بنابراین سعی کنید همواره برای کودک خود داستان های مختلف بخوانید تا
بتواند تصمیم گیری و اتفاقات مختلف را در زندگی مورد بررسی قرار دهد ما در این
مطلب از پرشین وی قصد داریم قصه سگ ولگرد و استخوان و سگ با وفا را برایتان
به اشتراک بگذاریم

قصه سگ ولگرد و استخوان

سگ ولگرد و استخوان او یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بودپس استخوان را
برداشت و پا ه فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بودریال لذت ببردسگ
قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه شد.

پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند.او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران
بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی

سگ
به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد
تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟

که به طور
اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و
فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که
اون استخوان هم مال خودش باشه.برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و
فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه

قصه سگ ولگرد و استخوانقصه سگ ولگرد و استخوان

بیشتر بدانید از داستان کودکانه سگ با وفا

یکی بود یکی نبود. پسر کوچولویی زندگی می‌کرد که علاقه زیادی به حیوانات داشت و تمام آن‌ها را دوست داشت.
این پسر سگی داشت که بسیار خوب و مهربان بود و آن نیز علاقه بسیار زیادی به پسر کوچولو داشت.
نام این سگ را پسر کوچک «بوبو» گذاشته بود و هر جا می‌رفت و هر کاری می‌کرد آن را نیز به همراه خود می‌برد.
سگ باوفا نیز نسبت به صاحبش خیلی مهربان بود و هرگز از او جدا نمی‌شد.

این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز پسر کوچک ناگهان به بستر بیماری افتاد و دیگر نتوانست از اتاقش خارج شود.
پدر و مادرش برای او پزشک آوردند و قرار شد چند روزی در اتاق خود استراحت کند و از داروهایی که پزشک داده بود بخورد تا خوب شود.
سگ باوفا وقتی ارباب خود را بیمار دید دیگر نمی‌دانست از شدت تأثر و ناراحتی چه بکند.
او مرتب زوزه می‌کشید و پارس می‌کرد و خودش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌انداخت.
پدر و مادر پسرک می‌خواستند سگ را آرام کنند ولی او دست‌بردار نبود. حیوان باوفا
دلش می‌خواست اجازه بدهند او نیز در کنار پسرک باقی بماند. ولی پزشکی دستور
داده بود هیچ‌کس حتی آن سگ به اتاق پسر کوچک نرود. چون در غیر آن صورت بیماری‌اش شدت می‌گرفت.

سگ روزها در کنار پنجره اتاق پسرک می‌ایستاد و پارس می‌کرد و پسر کوچولو
که در بستر بیماری افتاده بود دلش برای او می‌سوخت اما خوب، کاری نمی‌توانست بکند.
روزها یکی پس از دیگری گذشت و بالاخره پسر کوچک حالش بهتر شد. اولین کاری که کرد این بود که به حیاط خانه‌شان آمد.
سگ مهربان وقتی صاحب خود را دید دمش را جنباند و چند بار پارس کرد و به‌طرف وی رفته و
شروع به بوسیدن پاهای او نمود و به این وسیله شادمانی خودش را از شفا یافتن پسر کوچک ابراز داشت.

متن قصه سگ ولگرد و استخوان

پسرک در کنار وی به روی زمین زانو زد و او را نوازش کرد و گفت:
– بوبو … خیلی متشکرم که به فکر من بودی تو حیوان خیلی خوبی هستی.
بوبو به پسرک نگریست و دمش را جنباند.
پسر کوچولو گفت:
– بوبو … من باید چند روزی به باغ عمویم بروم. چون آنجا آب‌وهوای خوبی دارد و پزشک گفته که اگر مدتی در آنجا استراحت کنم خیلی خوب است.
بوبو مثل آنکه بخواهد بگوید مرا هم با خودت ببر شروع به پارس کردن نمود و پسر کوچولو دستی به روی سر وی کشیده و گفت:
– آه… البته … البته که ترا هم با خود می‌برم، ناراحت نباش کوچولو.
بوبو بازهم خوشحال شد و دمش را جنباند و به این وسیله از پسر کوچک سپاسگزاری کرد.

فردای آن روز پسر کوچک به‌اتفاق سگ مهربان و باوفای خود به راه افتاد و به باغ عمویش که در همان نزدیکی قرار داشت رفت.
عموی پسر کوچولو تعداد زیادی حیوان داشت و بوبو از دیدن آن‌ها غرق در تعجب شده بود.
سگ باوفا اول‌ازهمه، چشمش به اسب قهوه‌ای‌رنگی که در آنجا بود افتاد و پارس کنان به
‌طرف او رفت؛ اما وقتی نزدیک اسب رسید متوجه شد حیوان کاری با وی ندارد و نمی‌خواهد آزاری به او برساند آرام گرفت و با اسب دوست شد.

بوبو بازهم در باغ شروع به گردش کرد و ناگهان چشمش به چند مرغ و جوجه افتاد و متوجه شد که آن‌ها از وی می‌ترسند و از سر راهش کنار می‌روند.
سگ باوفا دلش می‌خواست با مرغ‌ها و جوجه‌ها نیز دوست بشود و به همین جهت با مهربانی جلو رفت و به مرغ بزرگ گفت:
– من نمی‌خواهم آزاری به شما برسانم … من شمارا دوست دارم و می‌خواهم دوستتان باشم.

خانم مرغه زبان بوبو را نمی‌فهمید. ولی از حرکات وی فهمید که او قصد بدی ندارد و اجازه داد بچه‌هایش با بوبو دوست شوند و بازی کنند.
اما در آن باغ چند گربه زندگی می‌کردند که نمی‌خواستند با بوبو دوست شوند.

قصه سگ ولگرد و استخوانقصه سگ ولگرد و استخوان

داستان کودکانه سگ باوفا

مادر گربه‌ها هر وقت بوبو را از دور می‌دید بچه‌هایش را به راه انداخته و از سر راه وی کنار می‌رفت.
بوبو هرچه پارس می‌کرد و می‌گفت او نمی‌خواهد گربه‌ها را اذیت کند خانم گربه باور نمی‌کرد.

این وضع ادامه داشت تا یک روز یکی از بچه‌گربه‌ها وقتی داشت فرار می‌کرد ناگهان پایش لغزید و به داخل جوی آبی که از وسط باغ می‌گذشت افتاد.
بیچاره بچه‌گربه شروع به جیغ زدن کرد و با ناتوانی خودش را به این‌طرف و آن‌طرف انداخت.
بوبو که در همان نزدیکی بود دیگر درنگ نکرد؛ به داخل جوی پرید و با دندانش به‌آرامی
پشت کله بچه‌گربه را گرفته و او را از غرق شدن نجات داد و به کنار جوی آورده، به روی زمین نهاد.

مادر گربه که آن صحنه را دیده بود دانست که سگ قصد آزار بچه‌هایش را ندارد جلو رفت و از وی تشکر کرد و شروع به خشک نمودن بچه‌اش کرد.
به‌این‌ترتیب، سگ باوفا با گربه‌ها نیز دوست شد و از آن بعد در آن باغ به‌راحتی به زندگی پرداخت.
پسر کوچولو نیز هرروز به باغ می‌آمد و در میان گل‌ها و گیاهان آنجا گردش می‌کرد و از
اینکه سگ مهربانش با تمام حیوانات دوست شده است بسیار خوشحال و شادمان بود و از سگ باوفایش تشکر می‌کرد.

تبیان / وولاک

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس