پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

داستان جالب | نزاع چهار نفر بر سر انگور

اشتراک:
داستان جالب نزاع چهار نفر بر سر انگور پیامک و تبریک تولد
از سری داستان های و حکایت های جالب داستان دعوای چهار نفر به زبان های مختلف بر سر انگور را می خوانید با ما همراه شوید تا از ماجرای این داستان پند آموز مطلع شوید

در داستان جالب نزاع چهار نفر بر سر انگور چهار نفری بودند که هر کدام یه میوه می خواستند اما بر سر اینکه زبان یکدیگر را نمی فهمیدند با یکدیگر به نزاع برخاستند و در این میان مردی دانا مشکل آن ها را حل می کند با ما در ادامه داستان همراه شوید

داستان جالب نزاع چهار نفر بر سر انگور

چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترک, رومی و ایرانی, مردی به آنها یک دینار پول داد. ایرانی گفت: «انگور» بخریم و بخوریم. عرب گفت: نه! من «عنب» می‌ خواهم, ترک گفت: بهتر است «اُزوُم» بخریم. رومی گفت: دعوا نکنید! استافیل می‌ خریم, آنها به توافق نرسیدند. هر چند همه آنها یک میوه، یعنی انگور می‌ خواستند.

از نادانی مشت بر هم می‌ زدند. زیرا راز و معنای نام‌ها را نمی‌ دانستند. هر کدام به زبان خود انگور می‌ خواست. اگر یک مرد دانای زبان‌ دان آنجا بود, آنها را آشتی می‌ داد و می‌ گفت من با این یک دینار خواسته همه ی شما را می‌ خرم، یک دینار هر چهار خواسته شما را بر آورده می‌کند.
شما دل به من بسپارید، خاموش باشید. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معنای نام‌ ها را می‌ دانم اختلاف شما ها در نام است و در صورت, معنا و حقیقت یک چیز است.

بیشتر بخوانید : داستان شنگول و منگول و حبه انگور

یکی بود، یکی نبود، بزی بود که بهش می‌گفتن بز زنگوله پا. این بز ۳ تا بچه داشت شنگول، منگول، حبه انگور. این‌ها با مادرشان در خانه‌ای نزدیک چراگاه زندگی می‌کردند. روزی بز خبردار شد که گرگ تیز دندان در آن دور و بر‌ها خانه گرفته و همسایه‌اش شده، خیلی نگران شد و به بچه‌ها سپرد که مراقب باشید. اگر کسی آمد و در زد از درز در و سوراخ کلید خوب نگاه کنید، اگر من بودم در را باز کنید، اگر گرگ یا شغال بود در را باز نکنید.

اگه گفتی شنگول و منگول و حبه انگور آخرش چی میشن؟

بچه‌ها گفتند: چشم.

بُز رفت یک ساعت دیگر گرگ آمد در زد.

بچه‌ها گفتند: کیه؟

گفت: «منم، منم مادرتان!»

بچه‌ها گفتند: «دروغ می‌گی، صدای مادر ما نازکه، اما صدای توکلفته.»

دوباره برگشت و در زد.

باز بچه‌ها پرسیدند: «کیه؟»

گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: «منم، منم مادرتون.»

داستان جالب نزاع چهار نفر بر سر انگورداستان جالب نزاع چهار نفر بر سر انگور و مرد دانا

بچه‌ها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «دروغ می‌گی، مادر ما دستش سفیدِ تو دستت سیاهه.» گرگ رفت به آسیاب و دستش را زد توی کیسه آرد. دستش را سفید کرد و برگشت و‌‌ همان حرف‌ها را زد. باز بچه‌ها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «تو دروغ می‌گی مادر ما پاهاش قرمزه، تو پاهات قرمز نیست.»

گرگ هم رفت به پاهاش حنا گذاشت وقتی که پاهاش رنگ حنا شد، آمد در خانه بز و‌‌ همان حرف‌ها را زد. بچه‌ها این دفعه در را باز کردند، گرگ یکهو پرید توی خانه. شنگول و منگول را خورد اما حبه انگور رفت توی سوراخ راه آب پنهان شد. نزدیک غروب بز زنگوله پا از چرا برگشت وقتی به در خانه رسید، دید در باز است، تعجب کرد. بچه‌ها را صدا زد اما جوابی نشنید. حبه انگور از ته سوراخ راه آب صدای مادرش را شنید بیرون آمد و همه چیز را برای مادرش تعریف کرد. مادرش پرسید: «گرگ آمد یا شغال؟»

حبه انگور گفت: «نمی‌دانم.»

بز رفت در خانه شغال و گفت: «شنگول و منگول مرا تو خوردی؟»

شغال گفت: «بیا خانه مرا ببین، چیزی توش نیست، شکمم را نگاه کن از گرسنگی به پشتم چسبیده. این کار گرگه. بز رفت خانه گرگ. گرگ هم یک دیگ را آتش کرده بود و داشت برای بچه‌اش، آش می‌پخت. بز روی پشت بام شروع کرد به جست و خیز کردن (بالا و پایین پریدن). گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:«کیه کیه پشت بام توپ و تاپ می‌کنه؟! آش بچه‌های مرا پر از خاک و خل می‌کنه؟!» بز گفت: «منم منم، بز زنگوله پا کی برده شنگول من؟! کی خورده منگول من؟!

داستان جالب نزاع چهار نفر بر سر انگورداستان جالب شنگول و منگول و حبه انگور

گرگ گفت:«منم منم گرگ تیز دندان من خوردم شنگول تو، من بردم منگول تو، من میام به جنگ تو. «بز گفت:«چه روزی میای به جنگ من؟» گرگ گفت: «روز جمعه. فردا.»

بز آمد به خانه خودش و از آنجا رفت به صحرا علف سیری خورد. روز بعدش رفت پهلوی گاودوش تا
شیرش را بدوشد و یک ظرف کره و سرشیر درست کند. وقتی که درست شد، کره و سرشیر را
برداشت و برد برای سوهان‌کار و گفت: شاخ را تیز کن. سوهان‌کار شاخ بز را تیز کرد.
گرگ هم رفت پیش دلاک و گفت: «دندان‌های مرا تیز کن.» دلاک گفت: «کو مزدش.» گرگ گفت: «مگه مزد هم می‌خوای. «

دلاک گفت:« بله، بدون مزد که نمی‌شه.» گرگ هم رفت یک انبان (کیسه) برداشت و پر از باد کرد و برای دلاک برد. دلاک تا سرانبان (کیسه) را باز کرد دید همه‌اش بادِ، اما به روی خودش نیاورد وگفت:«بلایی به سرت در بیارم که تو داستان‌ها بنویس. به جای مزد فیس می‌دی.»

گاز انبر را برداشت و دندان‌های گرگ را کشید و پنبه جاش گذاشت. فردای آن روز، گرگ و بز وسط
میدان آمدند. گفتند که پیش از جنگ باید آب بخوریم. بز پوزش را توی آب فرو برد، اما آب نخورد
ولی گرگ آنقدر آب خورد تا شکمش باد کرد و سنگین شد. گرگ و بز به میدان آمدند. بز هم آمد با شاخ تیز و سر و گردن کشیده.

گرگ گفت: «برای من سروکله می‌کشی. الان نشانت می‌دم.» …..

داستان جالب نزاع چهار نفر بر سر انگور را خواندید امیدواریم از این داستان پند بگیرید

نمکستان , نی نی بان

گردآوری:
برچسب ها:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس