جمعه, ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه روباه در یک روز برفی

اشتراک:
داستان روباه در یک روز برفی کودک و نوزاد
ما در این مطلب داستان روباه در یک روز برفی را برایتان به اشتراک خواهیم گذاشت در ادامه همراه ما باشید

داستان های زیادی درباره حیوانات وجود دارد که برای کودکان جالب است
ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم داستان روباه در یک روز برفی و
داستان های کودکانه درباره روباه و دنیای حیوانات را برایتان به اشتراک
بگذاریم

داستان روباه در یک روز برفی

درآن کوه بزرگ خانه کوچک عمو حسن قرار داشت.او به تنهایی در خانه ی خیلی کوچکی در میانه راه بالائی
کوه زندگی می کرد.خانه کوچک او بیرون از جنگل کاج ساخته شده بود.او قد بلندی نداشت ولی خیلی پیر و
عاقل بود.او ریش سفید رنگ بلندی داشت و یک کلاه خیلی بامزه می پوشید.
با اینکه تنها زندگی می کرد هنوز هم دوستان زیادی داشت.همه حیوانات و پرندگان دوستانش بودند.هوا سرد می شد و پرندگان به مناطق گرمسیر جنوب پرواز می کردند.زمستان نزدیک بود.برخی از حیوانات که مجبور بودند
در جنگل بمانند در بدنشان برای مدتی طولانی غذا ذخیره می کردند و به زودی به خواب زمستانی می رفتند
تا اینکه بهار برسد.

این داستان درباره یکی از این حیوانات است که در این جنگل زندگی می کرد.یکی از صبح های اواسط بهمن
ماه، روباه در جستجوی یافتن صبحانه ای میان جنگل آهسته قدم می زد.
هوا بد بود، برف زمین را پوشانده بود و باد هر لحظه شدیدتر می شد.

در این موقع از سال غذا به سختی گیر می آمد بنابراین روباه مجبور بود مسافت بیشتری را نسبت به
گذشته برای یافتن غذا جستجو کند.برف و باد شکار کردن را خیلی سخت می کرد.باد هر لحظه شدیدتر می شد.روباه
می خواست به لانه اش برگردد اما پیش خودش گفت “یک کم دیگر هم می گردم، آخه خیلی گرسنه هستم
و نمی توانم بودن غذا برگردم.”

یک دفعه صدای زوزه شدید باد در میان درختان پیچید.روباه که از چیزی
خبر نداشت در زیر یک درخت فرسوده که ریشه محکمی نداشت در حال راه رفتن بود که صدای شکستن چیزی
را شنید، همانطور که به اطراف برمی گشت که بفهمد این صدا از کجا می آید یک درخت شکسته سیاه
بزرگی را دید که به روی او می افتاد.

داستان کودکانه روباه در یک روز برفی

شروع به دویدن کرد تا آنجایی که می توانست سریع می دوید، اما پنجه هایش در داخل برفهای عمیق گیر
می کردند.وقتی که درخت شکسته کنار او روی زمین افتاد او فکر کرد که از این حادثه نجات پیدا کرده.
اما در همان لحظه ای که او می خواست بپرد تا از آن وضعیت نجات پیدا کند، تنه ی درخت
به آهستگی چرخید و روی دم او افتاد.

روباه بیچاره، گرسنه بود و کلی از خانه اش دور بود و دمش هم در زیر درخت بزرگی گیر کرده
بود.خوشبختانه برف آرام می بارید و او هم صدمه جدی ندیده بود اما او ابدا خوشحال نبود.کم کم شدت بارش
برف بیشتر شد.

روباه به این دردسر بزرگ فکر می کرد، اگر برف همینطور ببارد بعد از مدتی حتی روی سرش را هم
می پوشاند،حالا او خیلی نگران بود.

داستان روباه در یک روز برفیداستان روباه در یک روز برفی

آن روز صبح عمو حسن مثل همیشه صبح زود برای قدم زدن در میان جنگل از خانه بیرون آمد.راه زیادی
نرفته بود که صدایی شنید.به اطراف نگاه کرد تا ببیند آیا می تواند محل آن صدا را پیدا کند.فهمید که
صدا از طرفی می آید که درختی افتاده است.

تا آنجا که پاهای پیرش می توانست وزن او را تحمل کند در میان برف سریع به آن سمت دوید.وقتی
که کنار درخت شکسته رسید هیچ کسی را ندید تا اینکه به آن طرف درخت رفت و در آنجا یک
روباه کوچولو دید که از باد و برف در خودش فرو رفته و خودش را جمع کرده است.

عموحسن او را شناخت و پرسید: اینجا چیکار می کنی ؟ روباه کوچولو با صدای بغض آلود ماجرا را تعریف
کرد.او خیلی سردش بود و گفت: من ساعتهاست که اینجا گیر افتادم ،دیگه خیلی خسته ام ، خیلی تلاش کردم
تا از این وضعیت رها شوم اما هنوز دم من گیر است.پیرمرد گفت: من سعی خواهم کرد که درخت را
تکان دهم تا تو رها شوی.اما عموحسن آنقدر قوی نبود و هر قدر تلاش کرد نتوانست تنه درخت را حرکت
دهد.

متن داستان روباه در یک روز برفی

وقتی عموحسن موفق به تکان دادن تنه درخت نشد.به فکر فرو رفت و گفت: حالا فهمیدم که چه باید بکنم.
او در جنگل به دنبال چیزی می گشت تا اینکه با یک شاخه درخت دیگر برگشت.

او تلاش کرد با آن چوب، تنه درخت بزرگ را کمی بالاتر ببرد اما او به اندازه کافی قوی نبود.او
یک قدم به عقب رفت و با دقت به تنه درخت نگاه کرد.او یک نگاهی به برف کرد که همه
اطرافش را پوشانده بود و سپس نگاهی به آسمان انداخت.به نظر می رسید که بارش برف برای مدت طولانی ادامه
خواهد داشت و آنها مجبورند که سریعتر کاری کنند.

عمو حسن فکری کرد.او با سرعت به کلبه اش برگشت وقتی که به آنجا رسید به سراغ ابزار کارش رفت
و با سرعت برگشت در حالی که یک اره بزرگ را با خود حمل می کرد.

وقتی به جنگل برمی گشت ، امیدوار بود که مسیر را بخاطر بیاورد.زیرا بارش برف ردپای او را پوشانده بود..

داستان روباه در یک روز برفی آموزنده

بارش برف سنگین تر شده بود و باد شدیدتر می وزید اما عموحسن به راهش ادامه داد.او به محلی رسید
که روباه آنجا بود اما تمام آنچه که او می توانست ببیند تنه درخت و برفی بود که تمام زمین
را پوشانیده بود.او فکر کرد که دیر رسیده است اما او یک بینی قهو ه ای در میان برف دید.

او با سرعت هر چه بیشتر با دستهایش شروع به خالی کردن برفهایی کرد که دور روباه را پوشانده بودند.او
هنوز زنده بود.او شروع به اره کردن درخت کرد اما نه به دو نیمه ، بلکه به سه قسمت.دو قسمت
که بلندتر بودند در هر انتها و یک قسمت کوچکتر در وسط، یعنی همان جائی که دم روباه گیر کرده
بود.
او روباه را بلند کرد و در پتویی که از کلبه اش آورده بود پیچاند.

پیرمرد به آهستگی در حالیکه روباه را بغل کرده بود به کلبه اش برگشت.آتش خوبی را روشن کرد و یک
سوپ خوشمزه برای خودشان درست کرد.آن دو، روز سختی را گذرانده بودند و خیلی خسته بودند روباه روی کفپوش کنار
شومینه و پیرمرد روی صندلی مورد علاقه اش بخواب رفتند.وقتی که صبح از خواب برخاستند هر دو مایل بوند که
روباه در تمام طول زمستان کنار عمو حسن بماند و این دقیقا همان اتفاقی بود که رخ داد.

بیشتر بدانید از قصه کودکانه روباه و اسب

یک روستایی اسب باوفایی داشت. ولی حیف که پیر و از کار افتاده شده بود.

مرد روستایی نمی‌خواست دیگر اون رو پیش خودش نگه داره.

اون همه محبت‌هایی رو که اسب بهش کرده بود از یاد برد و گفت:

اسب عزیزم تو دیگر به درد من نمیخوری بهتر است از اینجا بروی.

البته فقط موقعی می‌توانی به خانه من برگردی که یک شیر قوی پنجه رو بگیری و برای من بیاوری.

اسب غمگین شد و از اونجا خارج شد و به جنگل رفت.

اون رفت و رفت تا به یک روباه رسید.

روباه ازش پرسید:

تو یک حیوان اهلی هستی پس در این جنگل چه کار می‌کنی؟

اسب گفت:

صاحب من همه محبت‌ها و زحمت‌هایی را که برایش کشیدم از یاد برده و حالا که پیر شده‌ام مرا از خانه بیرون کرده و گفته در صورتی من را به خونه‌اش راه می‌دهد که یک شیر قوی پنجه برای او ببرم.

او می‌داند که من هیچوقت نمی‌توانم این‌کار را بکنم.

و شیهه‌ای کشید.

روباه گفت:

فکری به ذهنم رسید. ما به صاحب تو ثابت می‌کنیم که از کار افتاده نیستی.

بیا در این گوشه دراز بکش طوری که هرکس که تو را دید فکر کند که تو مرده‌ای.

بقیه کارها را بسپار به من.

روباه به لانه شیر رفت و به اون گفت:

آقا شیره آقا شیره یه اسب توی جنگل افتاده و مرده اگر سلطان جنگل گرسنه است می‌تواند بیاید آن را بخورد.

داستان روباه در یک روز برفیداستان روباه در یک روز برفی

داستان کودکانه

شیر دنبال روباه به راه افتاد و رفت.

وقتی که شیر جنگل شکار رو حاضر و آماده دید خیلی خوشحال شد. روباه بهش گفت:

سلطان جنگل به سلامت باد. ای سلطان بزرگ اجازه بدهید دم اسب را به دم شما ببندم.

آن وقت او را بکشید و خودتان به لانه ببرید و با خیال راحت میل کنید.

شیر قبول کرد و روباه دم اسب را به دم شیر بست.

شیر بیچاره هرچه زور داشت اسب را کشید اما دید که فایده ندارد و کم‌ مانده که دم خودش هم کنده بشود.

آن وقت روباه به اسب گفت:

حالا از جای‌ات پاشو اسب عزیز و به طرف صاحب خودت بدو و به او بگو این هم شیر قوی پنجه‌ای که می‌خواستی.

اسب هم همین‌کار رو کرد و شیر بیچاره را به دنبالش کشید.

شیر بیچاره خیلی تلاش کرد که خودش رو از چنگال اسب دربیاره.

اما اسب آنقدر تیز می‌دوید که شیر نمی‌تونست کاری بکنه.

تا اینکه اون‌ها به در خونه مرد روستایی رسیدند.

مرد کشاورز تا اسب رو دید که شیر را کشون کشون نزد اون میاره فقط یه جمله تونست بگه؛

اونم این بود که: من در حق تو اشتباه کرده بودم. تو تونستی با فکر خودت منو شکست بدی.

خب بچه‌های خوبم امیدوارم از قصه‌ امروز خوشتون اومده باشه،

تا یه روز دیگه و یه قصه یا حکایت قشنگ دیگه خدانگه‌دار

قصه‌گو: رعنا / تبیان

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس