جمعه, ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه مترسک ترسو

اشتراک:
قصه مترسک ترسو کودک و نوزاد
اگر تمایل دارید که کودکتان داستان های زیبای پیرامون مترسک را بخواند ما در این مطلب دو داستان زیبای آموزنده مترسک را آماده کرده ایم

اگر تمایل دارید که فرزندتان دایره لغت دانی قوی داشته باشد برایش تا
می توانید قصه های گوناگون و زیبا و آموزنده بخوانید که کودک را به تفکر وا بدارد
ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم شما عزیزان را با قصه مترسک ترسو و
داستان صحبت مترسک و گنجشک ها را به اشتراک بگذاریم

قصه مترسک ترسو

مترسک ترسو یک روز صبح وقتی مترسک از خواب بیدار شد دو تا کلاغ را دید که یکی از
آنها روی سرش و یکی دیگر هم روی دستش نشسته بودند.مترسک که حسابی ترسیده بود خیلی سعی کرد آنها را
از خودش دور کند، اما نتوانست.کلا غها مدام با نوکشان تو سر مترسک می زدند.سرش به شدت درد گرفته بود.میدانست
که اگر اوضاع به همین شکل پیش بره کلا غها و پرنده های دیگر او را نابود میکنند.

روزها به همین شکل گذشت.تا اینکه یک روز خروس مزرعه اومد کنار مترسک نگاهی به چشمهای غمگین و دکمه
ای مترسک انداخت و گفت: هی مترسک! برای چی جلوی پرنده ها را نمیگیری؟ چطور بگیرم.من میترسم اونها با نوکشان
من را تیکه تیکه کنند.خروس گفت: نترس، آنها اگر از تو شجاعت ببینند این کار را نمیکنند.تو باید از خودت
شجاعت نشان بدهی و گرنه صاحب مزرعه تو را از بین میبرد و یک مترسک جدید در مزرعه میگذارد.میدونی تا
همین حالا هم که گذشته چقدر به مزرعه آسیب رسیده.بالاخره صبر مزرعه دار هم حدی دارد تا صبرش تمام نشده
سعی کن آنها را دور کنی.

قصه مترسک ترسوقصه مترسک ترسو
داستان مترسک

مترسک اخمهایش را در هم کشید و گفت: یک نگاه به ریخت و قیافه من بینداز، ببین اصلا میتوانم کسی
را بترسانم؟ خروس گفت: اون مشکلی ندارد.من میتوانم چهره ات را عوض کنم تو هم باید کمک کنی تا به
ترس ات غلبه پیدا کنی.خروس این را گفت و رفت.عصر آن روز با خودش یک ردای سیاه و حشتناک و
یک کلاه بزرگ سیاه آورده بود.خروس کمک کرد و لباسها را تن مترسک کرد و گفت: مطمئن باش آنقدر وحشتناک
شدی که من هم از تو میترسم.حالا میخواهم ببینم فردا چی به سر پرنده ها میآوری؟ بعد هم خنده ای
کرد و رفت.

فردا صبح وقتی خورشید طلوع کرد.پرنده ها با دیدن مترسک میخکوب شدند.شاید هم فکر کردند مترسک خود شیطونه که
اومده وسط مزرعه.چند تاشون خواستند شجاعت کنند و بیایند جلو.اما مترسک با اطمینان به اینکه خیلی ترسناک شده با یک
حرکت شدید همه پرنده ها را از خودش دور کرد.وقتی دید واقعا پرنده ها ترسیدند شجاعت اش بیشتر شد.از آن
روز به بعد هر روز که میگذشت به شجاعت مترسک افزوده میشد و دیگر هیچ پرنده ای جرات نمیکرد به
مزرعه آسیب بزند.

قصه مترسک ترسو

یک روز بعدازظهر که مترسک محکم و استوار سر جایش ایستاده بود یک کبوتر چاهی به طرف اش آمد.مترسک سعی
کرد کبوتر را بترساند، اما کبوتر با اینکه ترسیده بود باز هم جلوتر آمد تا وقتی که این جرات را
به خودش داد و روی دست مترسک نشست.مترسک با عصبانیت گفت: چی میخواهی؟ کبوتر چاهی با ترس گفت: مترسک میدونم
که تو وظیفه داری از این مزرعه مراقبت کنی، ولی ما هم مخلوق خداییم و باید از این مزرعه سهمی
داشته باشیم.به ما رحم کن، اگر اجازه ندی ما تو این چند روز آخر که قراره مزرعه را درو کنند،
چیزی بخوریم مطمئنا همه ما از گرسنگی خواهیم مرد.

مترسک با نگرانی گفت: خوب اگر من هم این کار را بکنم نابود میشوم و مزرعه دار من را از
بین میبرد.کبوتر چاهی گفت: شاید مزرعه دار این کار را نکند، ولی مطمئن باش که ما و جوجه هایمان از
گرسنگی میمیریم.مترسک گفت: تا فردا به من فرصت بده تا خوب فکر کنم و بتوانم یک تصمیم درست بگیرم.کبوتر چاهی
گفت: باشه، فردا صبح موقع طلوع خورشید میآیم به سراغ ات.بعد هم پرواز کرد و رفت.

داستان زیبای کودکانه

آن شب مترسک تا صبح نخوابید و به حر فهای کبوتر چاهی فکر کرد.با خودش گفت: اگر من شجاع شدم
فقط به خاطر ترس از نابودی و مرگ خودم بود.پس اینقدرها هم شجاع نیستم.چون به خاطر یک ترس بزر گتر
یک ترس کوچکتر را رها کردم و این اسم اش شجاعت نیست.اگر بخواهم شجاعت را به دست بیاورم باید ترس
از مرگ را رها کنم.فردا صبح درست موقع طلوع خورشید کبوترچاهی دوباره آمد سلام کرد و گفت: چی شده
مترسک فکرهایت را کردی ؟مترسک گفت: دوست من شما آزاد هستید که از مزرعه استفاده کنید.

کبوتر چاهی خوشحال نزد دوستان اش رفت و آنها را با خودش آورد، از آن روز به بعد پرنده ها
می آمدند و در مزرعه خودشان را سیر میکردند و میرفتند.مزرعه دار وقتی متوجه شد که پرنده ها از مترسک
نمیترسند و اون به هیچ دردی نمیخورد مترسک را برداشت و به جای هیزم در اجاق خانه سوزاند.از آن
سال به بعد درست موقع درو گندمها که میرسد تمام پرنده های نواحی آن روستا، با همدیگر یک صدا، سرودی
میخوانند که اسم اش هست «مترسک شجاع»

قصه مترسک ترسوقصه مترسک ترسو

بیشتر بدانید از داستان صحبت مترسک و گنجشک ها

گنجشک ها در اطراف درخت های دور مزرعه پرواز می کردند و جرأت وارد شدن به مزرعه را نداشتند، آن ها مترسکی را می دیدند که دست های چوبی اش را باز کرده و با کلاهی حصیری روی پای چوبی اش ایستاده بود.

مترسک نیز گنجشک های کوچک را می دید که چگونه هیبت چوبی و لباس های پاره اش ترس به جان آن ها انداخته است و لبخندی از رضایت روی لب هایش می نشست، او می دانست که کارش همین است، دور کردن پرندگان از مزرعه تا به محصولات مزرعه آسیب نزنند.

مترسک در همین فکر ها بود که به یکباره گنجشک ها با هم به پرواز درآمدند هیاهوی شان سکوت مزرعه را به هم زد، بعد دید که چند گنجشک به طرفش می آیند و آن ها آن قدر نزدیک و نزدیک تر شدند که بالاخره روی دست های چوبی اش فرود آمدند و به چهره اش خیره شدند.

یکی از گنجشک ها بالی زد و دور سر مترسک پرواز کرد و دوباره روی دست چوبی او نشست، مترسک هر چه خواست تکانی بخورد و آن ها را از خودش دور کند نتوانست دست های چوبی اش را حرکت دهد و گنجشک ها حالا دیگر بدون ترس روی دست هایش جا خوش کرده بودند.

او با عصبانیت به آسودگی گنجشک ها نگاه کرد و گفت: از روی دست هایم بلند شوید و جای دیگری بنشینید مگر نمی بینید من کار دارم؟!

داستان زیبای مترسک و گنجشک

همین که حرف مترسک تمام شد گنجشک ها همگی با هم زدند زیر خنده و بعد صدای جیک جیک شان بلند شد، یکی از گنجشک ها سرش را نزدیک صورت مترسک برد و گفت: تا الان فکر می کردیم تو ترسناک ترین موجود این جا هستی، حتی از گربه ها هم ترسناک تر … اما حالا می بینیم که کاری از دستت بر نمی آید، ما روی دست هایت نشسته ایم و تو تنها کاری که می توانی انجام دهی این است که بخواهی با خشم ما را از این جا دور کنی.

مترسک با ناراحتی به مزرعه خیره شد اما می دانست که غم خودش و شادی گنجشک ها طولی نمی کشد و باد با آمدنش دوباره شکوهش را به او بازگردانده و ترس به دل گنجشک ها می اندازد.

چند دقیقه ای نگذشته بود که باد شروع به وزیدن کرد، لباس های مترسک تکان خورد و چند زنگوله که صاحب مزرعه به لباس های مترسک آویزان کرده بود به صدا در آمد، دست های چوبی و بدنش نیز به حرکت درآمد، گنجشک ها با دیدن تکان های مترسک و صدایی که تمام مزرعه را به وحشت انداخته بود با اضطراب به اطراف می نگریستند و حالا دست های چوبی مترسک را جایی نا امن می دانستند.

مترسک با دیدن تشویش گنجشگ ها خنده ای کرده و گفت: گنجشک های کوچک پس شجاعت تان کجا رفت؟

گنجشک ها پاسخی نداشتند و تنها هدف شان دور شدن از مترسک بود پس همگی با هم از روی دست های او بلند شدند و دوباره به درخت های اطراف مزرعه پناه بردند.

مترسک نیز با دیدن این صحنه و از این که باز هم در نظر گنجشک ها ترسناک به نظر می رسید تبسمی کرد و با غرور به مزرعه خیره شد.

تبیان / سمن گل

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس