سه شنبه, ۲۹ اسفند , ۱۴۰۲
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه کرم شب تاب

اشتراک:
قصه کودکانه کرم شب تاب کودک و نوزاد
یکی از دنیاهایی که کودکان در آن سیر می کنند و به خیال پردازی می پردازند دنیای قصه هاست که توسط مادرها و پدرهایشان پای در این دنیای عجیب می گذارند

دنیای قصه ها دنیایی خیالی است که کودکان به آن سفر می کنند و وسیله ای که آن ها را به این دنیا می برد
مادرها و پدرهایشان هستند که با تعریف کردن قصه برای آن ها این رخداد را ممکن می سازند یکی از این قصع های
جالب قصه کودکانه کرم شب تاب است که کودکان را کرم های شب تاب آشنا می کند و به آن ها می آموزد
که چگونه می توانند مهربان ترین باشند و چگونه رفتار کنند قصه کودکانه کرم شب تاب را در پرشین وی بخوانید.

قصه کودکانه کرم شب تاب برای کوچولوها

قصه ی کرم شب تاب
روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت می کرد.خدا گفت : ” چیزی از من بخواهید.هر چه که باشد، شما را
خواهم داد.سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.” و هر که آمد چیزی خواست.یکی بالی برای
پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و
یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :” من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه
چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ.نه بالی و نه پایی ، نه آسمان ونه دریا.تنها کمی از خودت، تنها
کمی از خودت را به من بده.”

و خدا کمی نور به او داد.نام او کرم شب تاب شد.خدا
گفت :” آن که نوری با خود دارد، بزرگ است، حتی اگربه قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که
گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.” و رو به دیگران گفت :” کاش می دانستید که این کرم کوچک
، بهترین را خواست.زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.”

متن قصه کودکانه کرم شب تاب

هزاران سال است که او می تابد.روی دامن هستی
می تابد.وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است
که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

قصه کودکانه کرم شب تاببررسی قصه کودکانه کرم شب تاب

بد نیست بدانید که : یکی دیگر از قصه کودکانه

گروهی میمون در کوهی زندگی می کردند. یک شب ، بادسردی شروع به وزیدن کرد.

میمون های بیچاره ، به اطراف می دویدندوبه دنبال جایی گرم می گشتند.

دراین هنگام چشمشان به کرم شب تابی افتاد که درکنار درختی پناه گرفته بود .

میمون ها خیال کردند که آن کرم آتش است.

هیزم بر روی آن گذاشته بودند وفوت می کردند تا آتش درست کنند.

مرغی بر روی یکی از شاخه های درخت نشسته بودوکار بیهوده ی میمون ها را تماشا می کرد.
به آن ها گفت : این آتش نیست که هیزم روی آن گذاشته اید!

ولی میمون ها اصلا توجهی به حرفهای اونمی کردند .

دراین هنگام ، مرد مسافری از کنار آن درخت می گذشت .

به مرغ گفت : بیهوده خودت را خسته نکن . حرف های تو در گوش این گروه فرو نمی رود .

نصیحت کردن این میمون ها مثل پنهان کردن شکر درزیرآب و امتحان کردن شمشیر بر روی سنگ است .

مرغ به حرف های مرد مسافر توجهی نکرد. ازدرخت پایین آمد ونزد میمون هارفت
وگفت : این ……. آتش ……. نیست !

میمون ها که ازدست مرغ کلافه شده بودند، اورا گرفتند وپرهایش راکندند.

تبیان ، دیونه ها

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس
تالارکده