داستان جالب | درخت گلابی
یک داستان می تواند مسیر زندگی یک نفر را متحول کند در قصه امروز ما پند و اندرز مردی است به پسرانش پندی که هزار نکته را در خود جای داده است
یک داستان می تواند مسیر زندگی یک نفر را متحول کند در قصه امروز ما پند و اندرز مردی است به پسرانش پندی که هزار نکته را در خود جای داده است
از سری داستان های و حکایت های جالب داستان دعوای چهار نفر به زبان های مختلف بر سر انگور را می خوانید با ما همراه شوید تا از ماجرای این داستان پند آموز مطلع شوید
داستان عشق مارمولکی داستانی زیباست که هر انسانی را منقلب می کند در ادامه پیشنهاد خواندن این داستان شگفت انگیز را به شما می دهیم
داستان جالب مردهای در تابوت که کنارش یک آینه قرار داده بودند و هرکس که خود را در آن می دید وحشت زده می شد
استاد شیوانا مشغول درس مبحث نواندیشی و روشنفکری برای شاگردانش بود. اما خود می دانست این موضوعی است که بسادگی برای هرکسی جا نمی افتد…
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند…
یک روز خانواده لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه موارد یواش عمل می کنند…
روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.»…
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا…
آدم بعضی وقتها تو یه مسئله به یه جایی میرسه که دیگه کاری از دست هیچکسی برنمیاد.، یعنی همه کسانی که توی ته ذهنت هم روشون حساب کرده بودی …
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: «فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟» …
یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند گفتند: آقا ما داستانى شنیده ایم از خودتان باید بپرسیم، آیا همسر شما گاهى شما را مى زند؟!
در دانشگاهی در کانادا مد شده بود دخترها وقتی میرفتند تو دستشویی، بعد از آرایش کردن، آیینه را می بوسیدند تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بماند….
مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ …
سالها پیش، پیرزنی با دختر و پسرش و داماد و عروسش با هم زندگی میکردند…
سوپ جو را روی میز گذاشته بود. آقای رَت که به سوپخوری زل زدهبود رو به میز خم شد و گفت: «این همان چیزی است که من میخواستم….
حضرت عبدالعظیم حسنی که در شهر ری مدفون است و هم اکنون زیارتگاه بزرگی برای مردم ایران محسوب میشود …
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک میگذراندند…
روزی ساعت مچی کشاورزی، هنگام کار از دستش باز شد و در انبار علوفه گم شد. ساعتی معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی.
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم…
در کوچهای چهار خیاط مغازه داشتند. همیشه با هم بحث میکردند. یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازهاش نصب کرد.
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه میرفت. در ساحل مینشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را میشست…
مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ…
یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزهای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم و …
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت…
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: «استاد میخواهم یکی از مهمترین خصایص انسانها را به من بیاموزی؟» …
در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود…
گرگ گرسنهای برای تهیه غذا به شکار رفت. در کلبهای در حاشیه دهکده پسر کوچکی داشت گریه میکرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که …
روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد. او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چارهای گشت که بتواند دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند…
دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم…