شنبه, ۲۴ آذر , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

داستان آموزنده | عشق و دیوانگی

پیامک و تبریک تولد
داستان آموزنده : عشق و دیوانگی در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند ، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.همگی از این پیشنهاد شاد […]

داستان آموزنده : عشق و دیوانگی

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود
، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند ، آنها از بی کاری خسته و کسل شده
بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد ، من چشم می گذارم و از آنجایی که
کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن..
یک ..
دو ..
سه ..
همه رفتند تا جایی پنهان شوند .

داستان آموزنده

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد ، اصالت در میان
ابر ها مخفی شد ، هوس به مرکز زمین رفت ، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به
ته دریا رفت ، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد
و نه…
هشتاد …
و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون
همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است ، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و
پنج …
نود و شش .
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد .

 داستان آموزنده عشق و دیوانگی

داستان آموزنده

دیوانگی فریاد زد دارم میام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده
بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود ، دروغ ته دریاچه ،
هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید
شده بود.
حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز
پنهان شده است .

داستان آموزنده

دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو
کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که
با دست هایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق
فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود ! دیوانگی گفت من چه کردم
؟ من چه کردم ؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا
درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست ! و از همانروز
تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند.

پند آموز

گردآوری:

اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی