جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

شعرهای عاشقانه سهراب سپهری

اشتراک:
فرهنگ و هنر و شعر
اشعار عاشقانه سهراب سپهری دروگران پگاه پنجره را به پهنای جهان می گشایم: جاده تهی است.درخت گرانبار شب است.نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیستتو نیستی ، و تپیدن گردابی استتو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناستمی آیی :‌ شب از چهره […]

اشعار عاشقانه سهراب سپهری

دروگران پگاه

پنجره را به پهنای جهان می گشایم: جاده تهی است.
درخت گرانبار شب است.نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیستتو نیستی ، و
تپیدن گردابی استتو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناستمی آیی :‌ شب از چهره
ها بر می خیزد ، راز از هستی می پردمی روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می
کشندچشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچدسیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شودمی گذری
، و آیینه نفس می کشدجاده تهی است.
تو باز نخواهی گشت ، و چشم به راه تو نیستپگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند:
رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.

شب هم آهنگی

لب ها می لرزند.
شب می تپد.
جنگل نفس می کشد.پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر دهانگشتان شبانه ات را می فشارم ، و
باد شقایق دوردست را پر پر می کندبه سقف جنگل می نگری: ستارگان درخیسی چشمانت می دوندبی اشک چشمان تو
ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساستدستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشایدلبخند می زنی ، رشته ی
رمز می لرزدمی نگری ، رسایی چهره ات حیران می کندبیا با جاده ی پیوستگی برویمخزندگان درخوابند.
دروازه ی ابدیت باز است.
آفتابی شویمچشمان را بسپاریم ،که مهتاب آشنایی فرود آمدلبان را گم کنیم ، که صدا نا بهنگام استدر خواب درختان
نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذردباد می شکند.
شب راکد می ماند.
جنگل از تپش می افتدجوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می
رود.

 شعرهای عاشقانه سهراب سپهری

آوای گیاه

از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختمبی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ
گشودممغاک چنبش را زیستمهوشیاری ام شب را نشکافت ، روشنی ام روشن نکرد:من تو را زیستم ، شبتاب دوردست!رها کردم
، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاندبیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودمو
همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کردو همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و
کنار من خوشه ی راز از دستش لغزیدو همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه ی
آفتابو از سفر آفتاب ، سرشار از تاریکی نور آمده ام:سایه تر شده امو سایه وار بر لب روشنی ایستاده
امشب می شکافد ، لبخند می شکفد ، زمین بیدار می شودصبح از سفال آسمان می تراودو شاخه ی شبانه
ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم می شود.

پرچین راز

بیراهه رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و
جوی سحرا.در باغ ناتمام تو ، ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه ی هولی می درخشید.در دامنه
ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو سا حل نا همرنگ شمشیر و نوازش بودفریب
را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیسته ای ، نه زیست راو آن روز ، و
آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهمدر پی چه
بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر سکت آیینه ، درگذری از میوه تا اضطراب
رسیدن؟ورطه ی عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ،گریستیهمیشه ـ
بهار غم را آب دادی ،فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی ، بر تب شکوفه شبیخون زدی ،
باغبان هول انگیزو چه از این گویاتر ، خوشه شک پروردیو آن شب ، آن تیره شب ، در زمین
بستر بذر گریز افشاندیو بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود ، دری به فرود ، روزنه ای به
اوجگریستی ، ( من ) بی خبر ، بر هر جهش ، در هر آمد ، هر رفتوای ( من
) کودک تو ، در شب صخره ها ، از گود نیلی بالا چه می خواست؟چشم انداز حیرت شده بود
، پهنه ی انتظار ، ربوده ی راز ، گرفته ی نورو تو تنها ترین ( من ) بودیو تو
نزدیک ترین ( من ) بودیو تو رساترین ( من ) بودی ، ای ( من ) سحرگاهی ، پنجره
ای بر خیرگی دنیا ها سر انگیز.

من و تنهایی

گردآوری:
برچسب ها:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس