دلم میخواهد دختر باشم
اسمش محمدرضاست، ولی ماندانا صدایش میکنند.
میخواهد اسم شناسنامهاش را هم الناز بگذارد.
نامه بهزیستیاش را نشانم میدهد و انگشت نشانهاش را روی چند حرفش میکوبد و میگوید: «بالاخره راحت میشوم.»اسمش به چهرهاش
نمیآمد؛ زنی با قدی میانه با مانتو و روسری و کمی هم آرایش و البته صورتی نمکین که کشش داشت.
کمی روی تخت خشک بیمارستان جابهجا میشود و موهای بلند رنگ شدهاش را باز میکند و میگوید: «آمادهام.» نمیدانم حرفم
را از کجا شروع کنم.
حالا رودرروی من زنی ۲۵ ساله نشسته که صورتش میگوید آدمی از جنس من است، ولی بیماریاش میگوید نه.
دستهای بزرگ و زمختش که با رنگآمیزی ناخنهایش کمی غریب است، با آن هیکل پسرانه جور در نمیآید، ولی نگاهش
میگوید او دختری است مثل همه دخترها.
دوست دارم خانم صدایش کنم، او هم دوست دارد.
از تحصیلاتش میپرسم و البته از شغلش.
میگوید تکنسین مخابرات است و در همین رشته هم درس خوانده است، ولی با سختی.
او از روزهایی میگوید که همیشه مورد تمسخر پسرها بوده است و دخترها هم میلی به دوستیاش نداشتهاند و از
روزهایی که به خاطر چهره دخترانهاش مجبور به پوشیدن کلاهی بوده که مردم همواره به زیرش سرک میکشیدهاند.
او بیماری دوجنسی(TS / رواندگر جنسی) از شهر شیراز است؛ کسی که ۲۵سال هیکلی مردانه داشته، ولی با روحی زنانه
زندگی کرده است.
او حالا به بیمارستان آمده تا به قول خودش داستان تلخ این سالها برایش تمام شود.
باورش کمی سخت است.
اینکه همه تو را مرد بدانند، ولی خودت زیر بار مرد بودنت نروی؛ اینکه روحت به زنانگی پرواز کند، ولی
در قفس مردانگی اسیر باشی.
وقتی از دنیایش و اینکه این دنیا چه شکلی است، میپرسم با همان آرامش ذاتی و البته لبخندی که هرگز
فراموشش نمیشود برایم میگوید:«دنیای ما هم پسری دارد هم دختری، ولی نه پسریم و نه دختر.
دنیای دوگانه که بین زمین و آسمانش گیر کردهایم.» وقتی این جملات را میگوید، طنین صدایش آنقدر گرم و راستگو
است که باورش میکنی.
حرفهایمان که به اینجا میرسد، زنی که ماسکی بر دهان و بینی دارد، وارد اتاق میشود.
او هم شیرازی است و همراه محمدرضا.
یک بیمار تی اسی دیگر که هیچوقت جرات جراحی را به خود نداده است.
اسمش را نپرسیدم شاید غلامرضا شاید حمید یا وحید، ولی چشمهای او هم داد میزند که دختر است.
اما حیف، او باید سالهای زیادی از عمرش را در زندان تن از دست داده باشد.
او حالا زنی میانسال است که مرد بودنش را با پوششی زنانه مخفی میکند.
او که در گوشهای از اتاق مینشیند، پرستار با سرنگ خونگیری وارد میشود.
محمدرضا آستین لباس توری و سرخابیاش را بالا میزند و با اشاره سر میگوید: بپرس.
میخواهم از روزهایی که شاگرد مدرسه بوده برایم بگوید و همین کار را میکند: از همان دوران ابتدایی وضع خوب
نبود، چون شکل دخترها بودم ولی مدرسهام پسرانه بود.
وقتی هم بزرگ شدم، همیشه مردم مسخرهام میکردند.
چیزی که بیشتر آزارم میداد، این بود که میخواستم با دخترها دوست باشم و با آنها بازی کنم؛ اما به
پسرها هم جور خاصی علاقه داشتم.
یک حس غریب که اذیتم میکرد.
در دوران راهنمایی هم ظاهرم مثل بقیه پسرها بود، ولی باز هم آنها به من و من به آنها حسی
عجیب داشتیم.
وقتی به دبیرستان رفتم، وضع تغییر کرد.
در آن سالها حس زنانهام عود کرد و دیگر مطمئن بودم دخترم.
حتی به لباسهای دخترانه هم کشش زیادی داشتم، ولی سعی میکردم خودم را کنترل کنم.
کار خونگیریاش تمام میشود و او آستینش را به سختی پایین میکشد و از سالهای دانشگاه میگوید: وقتی وارد دانشگاه
شدم، فهمیدم من دخترم و در تمام این سالها خودم را گول زدهام.
برای همین، پیش روانپزشک رفتم و او ترنس بودنم را تایید کرد.
همان موقع تصمیم به جراحی گرفتم.
او مثل اینکه چیزی از یادش رفته باشد، خندهای معنیدار میکند و با صداقتی عجیب از روزهایی حرف میزند که
با همکلاسی اول دبیرستانش آنقدر صمیمی شده که تصمیم به ازدواج با او گرفته است.
نگاهش را به سقف میدوزد.
انگار تصویر او را میبیند.
دستهایش را روی قلبش گره میکند و با ذوقی که از چشمهایش میبارد، میگوید: خیلی دوستش داشتم.
تا به حال چندین بار تصمیم گرفتهام که پس از جراحی به سراغش بروم؛ اما میترسم خانوادهاش بد برخورد کنند
یا این که ازدواج کرده باشد.
فرصت خوبی است تا از مرد آرزوهایش بپرسم.
سریع جوابم را نمیدهد و با آرامش کمی فکر میکند شاید میخواهد سنجیده سخن بگوید یا شاید همه حقیقت را:
«برایم چهره، شغل، پول، تحصیلات و مثل اینها اهمیتی ندارد.
فقط دوست دارم به مرد زندگیام که مال من است عشق بورزم.» وقتی این جملات را میگوید، محمدرضا برایم محو
میشود و ماندانا شکل میگیرد.
او زنی کامل است که انکار شدنی نیست.
او و هزاران ترنس دیگر ساعتها زیر تیغجراحی تاب میآورند تا از پوسته مصنوعی خود بیرون بیایند و تولدی دیگر
را تجربه کننداو تنها طعمه طبیعت و نقص در آفرینش است.
میخواهم از خانوادهاش بیشتر بدانم.
در اولین برخورد میتوان حدس زد که باید آدمهای همراهی باشند؛ چون محمدرضا خیلی با روحیه است.
مدتهاست که پدرش مرده و او به دلیل فقر، کمک خرج مادر بوده است.
میگوید: روزی که بیماریام را در خانه مطرح کردم، مادرم ۶ روز قهر کرد و رفت.
ولی خواهر و برادرم خیلی خوب پذیرفتند.
خاله و داییهایم هم همینطور (به جز یکیشان)، اما بالاخره من پیروز شدم.
مادرم با روانشناس صحبت کرد.
چون شکل دخترها بودم، مادرم توانست قبولم کند.
حالا ۲ سال است ماندانا صدایم میکنند.
خیلی دردآور است.
فقط خدا میداند او از چه دقایقی حرف میزند و چه بر او گذشته است.
کسی که دنیایش با دنیای او فرق دارد، هرگز اینها را نمیفهمد و این درد دل اوست.
وقتی تعریف میکند که بچه برادرش ۲ سال است به جای عمو به او عمه میگوید و بچه خواهرش که
تا به حال خاله نداشته، اینطور صدایش میکند، دلم برایش میسوزد.
ولی امید به زندگی از او فوران میکند.
یک نوع حس ناآشنا که قلقلکش میدهد و منتظر روزهای پس از جراحی نگهش میدارد.
خیلی دوست دارم به دنیای آرزوهایش بروم.
آنجا باید جای قشنگی باشد، ولی وقتی از رویاهایش میگوید، آنقدر کوچکند که حس ترحم آدمی را بر میانگیزند.
وقتی میگوید رفتن به استخر زنانه و باشگاه بدنسازی، جاهایی که تا حالا به خاطر هیکل مردانهاش پا به آنها
نگذاشته، نهایت آرزویش است، باز هم دلم برایش میسوزد.
عجیب است او تمایلی به ازدواج ندارد.
شاید برای این که خوب میداند در این دنیا سهمی از فرزند نخواهد داشت.
نگاهش به مردها خوشبینانه نیست، آخر او فکر میکند پس از این همه رنج که بتنهایی کشیده و زجری که
پس از جراحی خواهد کشید، هیچ مردی حق ندارد بدون زحمت از راه برسد و صاحب همه چیز بشود.
میگوید برخی مردها لیاقت زندگی ندارند.
به چشمهایش خیره میشوم.
هیچ تردیدی در گفتههایش ندارد.
شاید او با این حرفها میخواهد خودش را قانع کند.
شاید هم چیزهایی میداند که ما نمیدانیم.
به خاطر میآورم که نیمی از او هنوز مرد است.
او مصرانه حرف از بیوفایی مردها میزند.
باز هم به عقب برمیگردد.
برایم از دوستانش میگوید.
آنها که جامعه و خانواده درکشان نکردهاند و دارند زجر میکشند.
او برایم از دوستی میگوید که پدر و مادرش میخواستند او پسر بماند، ولی روحش به این کار رضا نبود.
برای همین ۶ بار خودکشی کرد، ولی نجاتش دادند؛ اما بالاخره خودش را با آمپول هوا کشت.
میگوید او وصیت کرده بود که مردهشور مرد او را نشوید؛ چون چندشش میشود.
برای همین یکی از ترنسهای زن او را شسته است.
میگوید: دوستم میگفت بیایید همه با هم قرص بخوریم و بمیریم تا در آن دنیا دختر کاملی باشیم، اما حالا
پسری که دوستش داشت، هر پنجشنبه به قبرستان میرود و روی قبرش گل میگذارد.
دنیای ترنسها دنیای دردناکی است.
او باز هم تعریف میکند.
میگوید بعضی دوستانم میخواهند جسمشان هم مثل روحشان شود، ولی خانوادههایشان مخالفت و آنها را به زور مجبور به ازدواج
میکنند.
میگوید بعضیها فکر میکنند اگر یک مرد ترنس، زن بگیرد خوب میشود؛ اما بعد از بچهدار شدن هم کار این
آدمها به طلاق میکشد.
او داستانی عجیب برایم میگوید.
این که یکی از دوستانش که روحش دختر است، با زنی عادی ازدواج کرده و او به دلیل عشق به
شوهرش هر روز لباس زنانه به او میپوشاند و آرایش کرده به سرکار میفرستدش.
این دیگر از آن حرفهاست، اما واقعیت دارد.
او باز هم حرف برای گفتن دارد، ولی خیلی چیزها را نمیتوان نوشت.
با این حال، او اصرار دارد که ما بنویسیم که از ترنسها چه سوءاستفادههایی میشود.
میگوید وقتی به آدمهایی مثل ما که از همه جا رانده شدهایم کمی عشق ورزیده شود، بدون آن که مرز
آن را با هوس بدانیم، گول میخوریم.
وقتی این را میگوید، سرش را به سمت دوستش که خیلی ساکت است میچرخاند تا او هم حرفش را تایید
کند.
او هم با سر تایید میکند و به نشان تاسف سرش را تکان میدهد.
محمدرضا کمی نگران است.
میگوید: خیلی شوق دارم خودم را پس از جراحی ببینم.
البته شاید در کنار شوق کمی ترس هم طبیعی باشد.
او و هزاران ترنس دیگر ساعتها زیر تیغ جراحی تاب میآورند تا از پوسته مصنوعی خود بیرون بیایند و تولدی
دیگر را تجربه کنند.
حرفهایمان که تمام میشود، او و دوستش از دنیای خودشان میگویند، همان دنیایی که در آن سرانجام محمدرضا دختری کامل
خواهد شد.
جام جم آنلاین