سه شنبه, ۴ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

فروغ فرخزاد | شعر زیبای دلم برای باغچه می سوزد

اشتراک:
فرهنگ و هنر و شعر
فروغ فرخزاد دلم برای باغچه میسوزدکسی به فکر گلها نیستکسی به فکرماهیها نیستکسی نمیخواهدباور کند که باغچه دارد میمیردکه قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده استکه ذهن باغچه دارد آرام آراماز خاطرات سبز تهی می شودو حس باغچه انگارچیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست. حیاط خانه ی ما تنهاستحیاط خانه ی مادر […]

فروغ فرخزاد

دلم برای باغچه میسوزدکسی به فکر گلها نیستکسی به فکرماهیها نیستکسی نمیخواهدباور کند که باغچه دارد میمیردکه قلب باغچه در
زیر آفتاب ورم کرده استکه ذهن باغچه دارد آرام آراماز خاطرات سبز تهی می شودو حس باغچه انگارچیزی مجردست که
در انزوای باغچه پوسیده ست.

فروغ فرخزاد

حیاط خانه ی ما تنهاستحیاط خانه ی مادر انتظار بارش یک ابر ناشناسخمیازه میکشدو حوض خانه ی ما خالیستستاره های
کوچک بی تجربهاز ارتفاع درختان به خاک میافتند و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی هاشب ها
صدای سرفه میآیدحیاط خانه ی ما تنهاست .
پدر میگوید:” از من گذشته ستاز من گذشته ستمن بار خودم را بردمو کار خودم را کردم “و در اتاقش
، از صبح تا غروب ،یا شاهنامه میخواندیا ناسخ التواریخ

پدر به مادر میگوید

” لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغوقتی
که من بمیرم دیگر چه فرق میکند که باغچه باشدیا باغچه نباشدبرای من حقوق تقاعد کافیست.” مادر تمام زندگیشس جاده ایست
گستردهدر آستان وحشت دوزخمادر همیشه در ته هر چیزیدنبال جای پای معصیتی میگرددو فکر میکند که باغچه را کفر یک
گیاهآلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا میخواندمادر گناهکار طبیعیستو فوت میکند به تمام گلهاو فوت میکند به تمام ماهیهاو فوت میکند به
خودشمادر در انتظار ظهور استو بخششی که نازل خواهد شد .
برادرم به باغچه میگوید قبرستانبرادرم به اغتشاش علفها میخندد و از جنازه های ماهیهاکه زیر پوست بیمار آب به ذره
های فاسد تبدیل میشوندشماره بر میداردبرادرم به فلسفه معتاد استبرادرم شفای باغچه رادر انهدام باغچه میداند(dot) او مست میکندو مشت
میزند به در و دیوارو سعی میکند که بگویدبسیار دردمند و خسته و مأیوس استاو ناامیدیش را هممثل شناسنامه و
تقویم و دستمال و فندک و خودکارشهمراه خود به کوچه و بازار میبردو ناامیدیش آنقدر کوچک است که هر شبدر
ازدحام میکده گم میشود .
و خواهرم دوست گلها بودو حرفهای ساده قلبش راوقتی که مادر او را میزدبه جمع مهربان و ساکت آنها میبردو
گاهگاه خانواده ی ماهیها رابه آفتاب و شیرینی مهمان میکرد…
او خانه اش در آنسوی شهر استاو در میان خانه ی مصنوعیشو در پناه عشق همسر مصنوعیشو زیر شاخه های
درختان سیب مصنوعیآوازهای مصنوعی میخواندو بچه های طبیعی میزایداوهر وقت که به دیدن ما میآیدو گوشه های دامنش از فقر
باغچه آلوده میشود حمام ادکلن میگیرداوهر وقت که به دیدن ما میآیدآبستن است(dot) حیاط خانه ی ما تنهاستحیاط خانه ی ما
تنهاستتمام روزاز پشت در صدای تکه تکه شدن میآیدو منفجر شدنهمسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گلخمپاره
و مسلسل میکارندهمسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان سرپوش میگذارند و حوضهای کاشیبی آنکه خود بخواهندانبارهای مخفی باروتندو
بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان رااز بمبهای کوچک پر کردهاند .
حیاط خانه ی ما گیج است(dot) من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسممن از تصویر بیهودگی
این همه دستو از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسممن مثل دانش آموزیکه درس هندسه اش رادیوانه وار دوست می
دارد تنها هستم و فکر میکنم…
و فکر میکنم…
و فکر میکنم…
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده استو ذهن باغچه دارد آرام آراماز خاطرات سبز تهی میشود

شعر و
هنر

گردآوری:
برچسب ها: ,
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس